✨❤️ 🍃
تازه دوره آموزشی را در پادگان صفر پنج بیرجند تمام کرده بودم. همه را در حیاط پادگان به خط کرده بودند و خود فرمانده پادگان افتاده بود بین صف ها و همه را داشت برانداز می کرد. از بین صف ها افرادی که از لحاظ بدنی ورزیده بودند گلچین می کرد. مرا هم از صف بیرون کردند. بچه ها می گفتند خوش به حال تان. تا آخر سربازی کیف می کنید.

نمی دانستم چه برنامه ای برایم دارند. درجه دار اسمم را نوشت و گونی وسایل شخصی ام را برداشتم و از پادگان خارج شدیم.
رسیدیم به محله های اعیان نشین بیرجند. در یکی از خانه های ویلایی، استوار پیاده شد و زنگ خانه را زد. بهم گفت: تو از این به بعد در خدمت صاحب این خانه ای. هر چه گفت بی چون و چرا گوش می کنی.

پیرزن خدمت کار راهنمایی ام کرد به داخل اتاقی. چند بار یاالله گفتم. صدای زن جوانی بلند شد. یاالله سرت را بخورد! بیا تو. قدمی جلو گذاشتم. تمام تنم غرق عرق شد. زن جوانی بی حجاب و با آرایش غلیظ نشسته بود و پاهایش را هم روی هم انداخته بود.

از همانجا برگشتم و هر چه پیرزن خدمت کار اصرار کرد که “برگرد. اگر بروی می کشنت”، توجه نکردم. از خانه بیرون آمدم و پرسان پرسان آدرس پادگان را پیدا کردم و برگشتم.