🌹کتاب وقتی خوابم تعبیر شد 🌹 خاطرات آزاده جانباز خادم الحسین شهید شهاب رضایی مفرد (شادی روح همه شهدا صلوات )🌹🌹🌹 فصل پنجم قسمت چهل و نه اسیران را شمردند و در پشت سرشان بستند و رفتند بعد از رفتن آن ها بچه ها با اشتیاق خاصی به ما نگاه می کردند افرادی هم که نزدیک ما بودند با احتیاط فقط احوالپرسی می کردند نیم ساعتی گذشت تا اسرا از رفتن بعثی ها به خارج از اردوگاه مطمئن شدند بعد همگی به طرف ما چند نفر آمدند و خوش آمد گویی کردند و سوالاتی از اوضاع جبهه و نیروها و مملکت پرسیدند ما در حال پاسخ به سوالات آن ها بودیم که یک نفر آهسته گفت اطلاعات خود را تخلیه نکنید با هشداری که این شخص داد متوجه شدم باید مواظب حرف زدنمان باشیم چون خبر چین ها آنجا حضور داشتند کمی بعد فردی که مسول آنجا بود و به او ارشد می گفتند به ما خوش آمد گفت و جایمان را تعیین کرد جایی که باید بقیه عمرمان را در آنجا می خوابیدیم می نشستیم غذا می خوردیم نماز می خواندیم و همه امورات زندگی را در آنجا می گذراندیم جایی که عرض آن تقریبا نیم متر و طول آن کمی کمتر از دو متر بود یعنی یک متر مربع شاید به اندازه قبر باید یکی از پتوها را زیر انداز و یکی را رو انداز و سومین پتو لوله می کردیم و به جای متکا استفاده می کردیم البته بعدها و در فصل سرما به هر اسیر یک پتوی دیگر دادند ارشد پس از استقرار ما مقداری وسایل شخصی مانند قاشق و بشقاب یک آینه کوچک استیل یک خود تراش و خرت و پرت های دیگری تحویل ما داد طی این مدت اسارت به قدری کتک خورده و تنبیه شده بودیم که آنجا با اینکه اسارتگاه بود به نظرمان بهشت می آمد نمازمان را که خواندیم وقت شام شد سر گروه ها و مسولین غذا سفره را پهن کردند سفره چند گونی برنج به هم دوخته بود که آشپزهای ایرانی ما در آشپزخانه تهیه کرده بودند ظرف های غذا را داخل سفره گذاشتند عراقی ها به آن ظرف ها قصعه می گفتند خیلی گرسنه بودم عجله داشتم که هر چه زودتر شام را بدهند کمک کردم تا سفره را پهن کنند غذا چند تکه گوشت ریز آب پز شده بود خیلی گرسنه بودم چون می دانستند ما چند نفر چند روز است چیزی نخورده ایم از سهم خودشان کم کردند و سهم بیشتر را به ما دادند البته غذا هم که نبود چیزی شبیه به غذا بود فقط برای زنده ماندن به هر حال بعداز چند روز گرسنگی غذایی ولو اندک خوردیم و خدا را شکر کردیم ادامه دارد 🌺🌺🌺 @zainabeion