اشعار حضرت زینب س با دیدن سر مطهر در بازار کوفه ( یا هلال ) همه به ما نگاه می کردند در این حال که مردم به عمه ام نگاه می کردند ناگاه صدای مهیبی از طرف دروازه ی شهر برخاست . از دور نیزه هایی را دیدیم که گویا مشعلهایی بر سر آن بود وقتی نزدیک تر شدند دیدم بر سر نیزه مشعل نیست بلکه سر پدرم حسین است که نورش همه جا را منور ساخته بود و به عرش تجلی می کرد. سر پدرم در مقابل همه سرها بود. سری پر نور مانند ستاره ای درخشان می درخشید. شبیه ترین مردم به رسول خدا بود.محاسنی مشکی داشت که خضاب شده بود وخون آلود بود. صورتش گرد چون قرص ماه بود. باد مست حسین شده بود و دست در محاسن نورانیش انداخته بود و آن را به سمت چپ و راست می برد. همه مست این محاسن شده بودند. « آری همه ی محو و مست این سر و محاسن و طره ی او هستند. می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم طُرّه را تاب مده تا ندهی بر بادم یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم قد برافراز که از سرو کنی آزادم شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم شهرهٔ شهر مشو تا نَنَهم سر در کوه شور شیرین منما تا نکنی فرهادم رحم کن بر من مسکین و به فریادم رَس تا به خاک در آصف نرسد فریادم حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی من از آن روز که در بند توام آزادم » همه مست آن محاسن زیبا شده بودند و دل از همه می برد. به همراه سر پدرم ، سر عمویم عباس و جوانان بنی هاشم من جمله سر قاسم هم در میان سرها بود .آنها نوزده سر را حمل می کردند . عمه ام متوجه شد ، همه بجای اینکه به او نگاه کنند و سخن او را گوش کنند به آن سو می نگرند . همه سرها به آسمان بود و با انگشت مانند شب اول ماه که دنبال هلال هستند چیزی را به یکدیگر نشان می دهند. عمه ام هم به آن سو نگریست و به دنبالش ما هم بدنبال عمه ام آن سو را نگریستیم. چون عمه ام به سر برادرش نگریست محو جمال حسین ع شد. دیگر عمه ام در این دنیا و اتفاقات آن نبود. او یوسفش را بعد از سه روز دیده بود . بی تاب و بی قرار گشت و از شدت بی قراری سرش به چوبه محمل خورد و خون تازه از زیر مقنعه اش جاری گشت و چوب خشک محمل را از خونش سیراب کرد . او عاشقانه با حسینش سخن گفت. او فقط حسین را می دید. رو به سر مطهر ، که چون شعله ی کوه طور بر او تجلی کرده بود کرد و او را صدا زد. يا هلالا لما استتم کمالا غاله خسفه فابدا غروبا اي ماه نوي که چون به کمال رسيدي، خسوف تو را فروگرفت و پنهان گشتي! عمه ام می گفت: ای هلال من چرا زود غروب کردی و از میان ما رفتی. درست ( اشعار به صورت کامل با متن عربی و ترجمه در پاورقی آمده است) یادم هست وقتی ما می خواستیم روزه بگیریم همه با هم به پشت بام می رفتیم و با انگشت هلال ماه را که به صورت کمانی بود و زود هم می رفت به هم نشان می دادیم . عمه ام سر پدرم را به هلال ماه مثال زد. همه می دانستند صورت پدرم از قرص ماه ، زیبا تر است . به باریکی ماه هلال می گفتند . عمه ام می خواست با گفتن مثال هلال بگوید مدت کمی در میان ما زیستی . و عمرت کوتاه بود. و اشاره به صورت خون آلود ومجروح پدرم داشت که به قدر کمانی از او سالم مانده بود. و اشاره دیگر بر خاکستر تنوری بود که در تنور خولی بر محاسنش نشسته بود. عمه ام با گفتن کلمه ی هلال یک دنیا با برادرش حسین ع سخن گفت که فقط خودشان این کلمه و رمز را می دانستند. عمه ام گفت : ای حسینی که دلسوز ما بودی ، پناه ما بودی و.. اصلا در خیالم هم نمی رسید ، این اتفاقات بیفتد و تو را اینگونه بکشند که پیامبرص از کشتن حتی کفار و حیوانات و مثله کردن آنها نهی کرده بود. تو را بکشند و ما ر ا اینگونه اسیر کنند و در بازارها بگردانند . ما بچه ها هم این فکر را نمی کردیم . فکر می کردیم با بچه های کوفه بازی می کنیم. ما فکر نمی کردیم علی اصغر در بین ما نباشد و بجای آب دادن به او ، بر گلویش تیر بزنند . اصلا کسی فکر نمی کرد گلوی پدرم را که جدم پیامبر مرتب می بوسید ببرند و بر نیزه بزنند. هزاران فکر به سرم آمد که چه با ما کردند و ما اصلا فکرش را هم نمی کردیم . عمه ام ادامه داد ما تسلیم خدا هستیم خدا برای ما اینگونه رقم زده است . من با دیدن سر پدرم به شدت بی تاب شده بودم و دوست داشتم بابا، با من سخن گوید. و جگرم آتش گرفته بود . عمه ام که حالت مرا دید ،به سر اشاره کرد و گفت با فاطمه ی صغیره ، دخترت سخن بگو که قلبش از فراق و سوز تو آتش گرفته است. من چشم به لبان خشک و خونین او دوخته بودم تا با من سخن گوید. عمه ام از روی دلبری گفت :حسینم تو که ما را دوست داشتی، دل مهربانت چه شد، مگر ما چه کرده ایم که از ما رو گردان شده ای و سخنی با ما نمی گویی؟