من آدمِ رویاپردازی‌ام... آدمِ تجربه‌های نزیسته و اتفاقاتی که توش زندگی نکردم. من الان در سال ۲۳۲ هجری قمری‌ام. جی‌پی‌اسِ مغزم امشب در سامرا قفل است. نشسته‌ام گوشه‌ای از خانه امام هادی و منتظر خبر تولد هستم. امام را می‌بینم که خوشحال و متبسم منتظر خبر تولد پسری است و می‌داند که این پسر می‌شود امامِ بعد از خودش. من در رویاهایم قربان صدقه تبسم و لبخند امام می‌روم و دلم می‌خواهد بروم نزدیک و صله بگیرم. ذهنم فلش‌بک می‌زند به ماجرایِ خبر دادن تولدِ حضرت عباس توسط قنبر! حالا هم امام هادی را در ذهنم در آغوش می‌گیرم. خوشحالی می‌کنم برای وجود پسری که همه عالم از وجودش خوشحال است و صله‌ می‌خواهم. میدانم حرفم را نگفته می‌داند ولی به او می‌گویم "من را از درِ خانه‌ خودت، پدر و مادرت و فرزندانت جدا نکن، بگذار همیشه کبوتر جلد خانه‌ات باشیم" همین!