درست نمی دانم آسانسور چند طبقه رفت پایین. درها باز شد رفتیم بیرون. مترجم همین طور حرف می زد. آنقدر مجذوب اطرافم بودم که به حرف های او گوش نمی کردم. از راهرو گذشتیم‌. به در بزرگی رسیدیم. جلوی در به من گفتند بایستم. یکی دو دقیقه بعد، در باز شد. اتاق بزرگی که شبیه سالن اجتماعات بود، مقابلم قرار داشت. سرباز مرا هل داد داخل اتاق. اتاق مبلمان شیک و زیبایی داشت.درجه دار های سن بالای ارتش عراق، در آن اتاق نشسته بودند. بیشترشان کلاه های مشکی شان را کنار دستشان روی میز گذاشته بودند. راس این جلسه هم فردی بود که از روی صندلی اش بلند شده بود. چیزی شبیه آنتن دستش بود و از روی نقشه توضیحاتی به جمع می داد. اتاق پنجره نداشت‌. همه دیوارها با نقشه های دو سه متری پوشیده شده بود. متعجب به همه این چیزها نگاه می کردم که یک دفعه مرد آنتن به دست از جلوی نقشه برگشت و نگاهش به من افتاد. آنتن را روی میز گذاشت و زد زیر خنده! به طرز جنون آمیزی می خندید‌. دیگران هم با عکس العمل او که معلوم بود رییس همه شان است، برگشتند طرفم و آن ها هم خنده سر دادند. او چند قدمی به طرفم آمد. به عربی با کسانی که مرا همراه خودشان آورده بودند صحبت کرد. آن ها بردنم به انتهای راهرو. وارد اتاقی شدم که حمام و سرویس های بهداشتی داشت. بعد از ماجرای کاتیوشا و ریختن شن و ماسه روی بدنم که تقریبا زیر شن و ماشه دفن شدم، با همان مرا آورده بودند اینجا. بدون اینکه دست هایم را باز کنند که بتوانم دستی به موهایم بکشم و یا لباسم را بتکانم. به آدمی می مانستم که بعد از ده سال از زیر خاک کشیده اندش بیرون. 📚 @zamire_moshtarak