دو سرباز همراه مترجم سرم را گرفتند زیر شیر آب داغ و من هم که مدت ها بود آب ندیده بودم، از خدا خواسته سرم را شستم. مترجم هم دست کرده بود توی موهایم و سرم را می شست و بیخ گوشم می گفت: مهدی! حواست به حرف هایی که می خواهی بزنی باشه! تو را به خدا کله شق نباش. برای جون خودت میگم. اینجا دیگه اونجاهایی که فرار کردی نیست. اینکه جلوی تو ایستاده می دونی کیه؟ با بی تفاوتی گفتم: کیه؟یک ژنرال؟ گفت: خیلی بالاتر! این عدنان خیر الله وزیر جنگ صدامه! با سر و صورت پر از کف برگشتم نگاهش کردم. باور نمی کردم راست بگوید. فکر می کردم این را برای ترساندن من می گوید که آنچه این ها می خواهند، بگویم. مترجم یکریز حرف می زد. بنده خدا معلوم بود نگران من است‌. هنوز کامل سرم را نشسته بودم و آب گِلی از سرم می ریخت، که یک حوله انداختند روی سرم. سرم را که خشک کردم، دستم را گرفتند و سریع برگشتیم به سالن. آن فرمانده که مترجم گفت اسمش عدنان خیرالله است، تا مرا دید شروع کرد به حرف زدن. پرسید: چند سال داری؟ چگونه به جبهه آمده ای؟ گفتم: سیزده سال دارم و داوطلب به جبهه آمده ام‌؛ که شروع کرد به خنده های مستانه و به تبعیت از او فرمانده های دیگرهم می خندیدند. از دور به من اشاره کرد و آنتنی که دستش بود را زد کف دست دیگرش و بعد گفت: تو با این قد و قواره نترسیدی آمدی جنگ؟ سر آنتن را گرفت به سمت فرماندهان: این شجاعان عرب. این ابطال عرب! بگو مهدی نترسیدی؟ خدا کمکم کرد. در لحظه این جواب به ذهنم رسید. گفتم: من و شما که قرار نیست با هم کشتی بگیریم! تو جنگ امروز من با همین جثه تفنگ دارم، یک تیر می زنم و شما هم با این جثه تفنگ داری و یک تیر میزنی. حالا چون من کوچیکم ولی شما درشت هستید بهتر هدف تیر من قرار می گیرین. فرار کردن از دست تیرهای شما ممکنه برام راحت تر باشه. این چند جمله بین من و عدنان رد و بدل شد و مترجم کلمه به کلمه ی آن را با لکنت زبان برای عدنان ترجمه کرد. عدنان سر جایش ایستاد. دیگر نمی خندید. چند دقیقه ای به سکوت گذشت‌. دیگر هیچ سوالی نپرسید. با اشاره او دو سرباز و مترجم مرا آوردند جلوی در آسانسور. سوار شدیم و همان راه را که آمده بودیم برگشتیم. @zamire_moshtarak