🍎🍎🍎 داستان کودکانه 🍎🍎🍎 🍎 سفر فضایی و سیب جادویی 🍎 🍎🍎🍎 قسمت اول 🍎🍎🍎 🌹 در شبی زیبا و پر از ستاره ، 🌹 وقتی همه خواب بودند ؛ 🌹 حضرت محمد صلی الله علیه وآله ، 🌹 مشغول عبادت و خواندن قرآن بودند 🌹 که ناگهان ، 🌹 نوری از آسمان به زمین فرود آمد . 🌹 خانه پیامبر ، پر از نور شده بود . 🌹 از دل همان نور ، 🌹 اسبی زیبا ، براق و نورانی ، 🌹 بیرون آمد . 🌹 فرشته ای روی آن نشسته بود . 🌹 که به احترام پیامبر ، 🌹 از اسب پیاده شد . 🌹 سپس به پیامبر سلام نمود . 🌹 پیامبر ، آن فرشته را شناختند 🌹 لبخندی زدند و گفتند : 🌸 جبرئیل تویی ؟! 🌸 چقدر دلم برایت تنگ شده بود 🌹 جبرئیل گفت : 🌷 بله سرورم ، منم همینطور 🌷 لطفا آماده شوید 🌷 تا به یک سفر فضایی برویم . 🌹 پیامبر فرمودند : 🌸 الآن ؟؟! این وقت شب ؟!! 🌸 سفر در فضا ؟! آخه با چی ؟! 🌹 جبرئیل دستش را ، 🌹 روی سر اسب کشید و گفت : 🌷 با این بُراق میریم 🌹 پیامبرخدا و جبرئیل ، 🌹 سوار اسب بُراق شدند . 🌹 و به سرعت نور ، 🌹 از مکه به فلسطین رفتند . 🌹 و از فلسطین ، 🌹 به طرف آسمان حرکت کردند . 🌹 بعدها نام این سفر را ، 🌹 معراج گذاشتند . 🌹 حضرت محمد ، در فضا و آسمانها ، 🌹 به دید و بازدید پرداختند . 🌹 با بچه ها فرشته ها نیز ، 🌹 خیلی مهربان بودند . 🌹 بعد از انجام ماموریتی که داشتند 🌹 و قبل از برگشتن به زمین ، 🌹 به سمت بچه فرشته ها آمدند . 🌹 هم با آنها صحبت کردند . 🌹 هم برایشان قصه گفتند 🌹 هم شعر خواندند 🌹 هم با آنها بازی کردند 🌹 و هم به آنها ، قرآن یاد داد . ✨ ادامه دارد ... ✨