سعدی می گويد؛ زمانی که من در دمشق بودم، قحط سالي بسيار سختي در آنجا به وجود آمد . آسمان در نهايت بُخل و خِست بود و قطره اي آب به زمين نمي باريد . تمام چشمه هاي جوشان خشك شده بودند و در هيچ كنار وگوشه اي ذره‌اي آب پيدا نمي شد ، نه سبزه‌اي ، نه درختي ، نه ميوه‌اي فقط غصه بود و درد . در همان حال و روز ، دوستي به نزد من آمد كه از او جز پوست و استخوان چيزي باقي نمانده بود! گرچه او روزگاري براي خودش مردي ثروتمند بود . باديدن او تعجب كردم و پرسيدم : اي دوست اين چه وضعي است که داری؟ چه مشكلي پيش آمده ؟ دوستم با خشم پاسخ داد : آخر مرد حسابي عقلت كجا رفته ؟ نمي بيني قحطي با مردم چه كرده ؟ بدو گفتم آخر تو را باك نيست كّشد زهر جايي كه ترياك نيست گر از نيستي ديگري شد هلاك تو را هست ، بط را ز طوفان چه باك به او گفتم : آخر تو كه مشكلي نداري ، تو مرد ثروتمندي هستي ، فقرا بايد نگران شكم خود و زن و فرزند باشند، نه تو! دوستم رنجيده به من نگاه كرد و گفت : من از بي نوايي نيم روي زرد غم بينوايان رخم زرد كرد هيچ انسان خردمندي نمي تواند غم ديگران را تحمل كند ، غصه ديگري غصه من است ، بيماري او بيماري من است . چو بينم كه درويش مسكين نخورد بكام اندرم لقمه زهر است و درد كه چون بگذرد بر تو اين سلطنت بگيرد به قهر آن گدا دامنت مكن ، پنجه از ناتوانان بدار كه گر بفكنندت ، شوي شرمسار @zarboolmasall