📗حکایتی از کلیله و دمنه
آورده اند که مردی پارسا بود و بازرگانی که روغن گوسفند و شهد فروختی با او همسایگی داشت
و هر روز قدری از بضاعت خویش برای قوت زاهد فرستادی.
زاهد چیزی بکار بردی و باقی را در سبویی کردی و طرفی بنهادی.
آخر سبو پر شد.
روزی در آن می نگریست، اندیشید که اگر شهد و روغن به ده درم بتوانم فروخت
و آن را پنج گوسفند خرم هر پنج بزایند و از نتایج ایشان رم ها پیدا آید و مرا استظهاری باشد و زنی از خاندانی بزرگ بخواهم لاشک پسری آید، نام نیکوش نهم و علم و ادب بیاموزمش و اگر تمردی نماید بدین عصا ادب فرمایم.
این فکرت چنان قوی شد که ناگاه عصا برگرفت
و از سر غفلت بر سبوی آویخته زد در حال بشکست و شهد و روغن بر روی او فرود آمد.
👶🏻
@behtarinmadar 👶🏻