🟩آخرش معلوم شد توی ظرف یارو چی بود؟ 🔹در یکی از روزها، میهمانی بزرگی در خانه یکی از روستاییان برپا شده بود. همگی تنگاتنگ هم نشسته بودند و گل می گفتند و گل میشنیدند و از هر دری با یکدیگر صحبت می کردند. در آن هنگام یکی از افراد که خودش را از دیگران خوش سر و زبان تر و شوخ طبع می پنداشت، بلند شد و گفت: «خوب گوش کنید که می خواهم لطيفه جدیدی برایتان بگویم.» همه ی میهمانان ساکت شدند تا لطیفه ی او را بشنوند. فرد شوخ طبع شروع کرد و گفت: «یک روز دو نفر آدم ساده لوح و هالو به یکدیگر رسیدند. در دست یکی شان سبدی بود و چیزی توی سبد داشت و روی سبد را با پارچه پوشانده بود، به طوری که معلوم نبود داخلش چیست. آدم ساده لوحی که چیزی در دست نداشت، بعد از سلام و علیک و چاق سلامتی به کسی که سبد در دست داشت گفت: ای دوست کجا می روی؟ توی سبدت چی هست؟ هالوی دومی لبخندی زد و گفت: به شهر می روم تا آنچه را که در سبد دارم بفروشم. اولی گفت: حالا توی آن سبد چی گذاشته ای؟