🌸🍃🌸🍃 داستانی زیبا در مورد پند گیری✍🏻👌🏻 ◇◇پیرمردی در حجره خود در بازار نشسته بود که عارفی از کنار حجره او گذر کرد. پیرمرد سریع به بیرون حجره رفت و او را گفت: ای عارف! شرف حضور در حجره ما بر من ببخش و مرا نصیحتی کن. عارف اجابت نمود و در حجره داخل شد. پیرزنی برای گرفتن شَکر به حجره او آمد و سکه کم ارزشی داشت که اندازه سکه خود از پیرمرد شَکر خواست. پیرمرد گفت: مرا ببخش سنگ معادل سکه تو ندارم تا شَکر بر تو وزن کنم. پیرزن ناامید و شرمنده رفت. پیرمرد عارف را شربتی مهیا کرده تا برای موعظه او بر منبر رود. عارف گفت: ای پیرمرد! امروز دیدم در گذر این همه عمر، از این همه مرگ و نیستی و رها کردن ثروت دنیا بر وراث، تو هیچ پند و عبرتی نگرفته ای. پس اگر من هم تو را پندی دهم، بی گمان آن را هم نخواهی گرفت. تو را سنگی معادل سنگ آن پیرزن نبود که شَکر بر او وزن کنی و مرا کلامی هم وزن این همه غفلت تو نیست که تو را کمترین پندی وزن کنم و بفروشم. تو اگر دنبال آن بودی که مدیون او نشوی، به جای دست خالی ردّ کردن او شَکر بیشتر می دادی و از خویشتن می بخشیدی..... ◇◇ تو را با رفتن عمرت نشد پندی از آن گیری مرا گویی که پندی ده که پند من به جان گیری گمانم سُخره کردی تو مرا امروز ای خواجه تو را جیفه بباید داد که آن را تو به خوان گیر @zarboolmasall