بد زمستانی بود، سرد بود، زود خوابیدم، ساعت حدود دو بود، در زدند، فکر کردم خیالاتی شدهام، در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند، آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد، هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد، از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی در آن سرمای دم صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده!
#شهید_مهدی_زینالدین🕊🌷