حلیمه نقل میکنه که توی بیابان، احوالات عجیبی بر پیامبر میگذشت، طوری که مردم فریاد میزدن شیطان بر این بچه چیره شده!
ولی خود ایشون صحبت میکردن با مردم بیابونگرد و میگفتن من چیزیم نیست.
حلیمه میگه من وقتی بچه رو گرفتم، از ابتدا یه مرد همراه و مراقبش بود که از خورشید نورانی تر بود و میگفت ملک مراقب ایشونه. حتی روی ایشون رو توی خواب میپوشوند.(بدیهیه ک بقیه نمیدیدن)
وقتی به صحرا میرفتیم گلهی آهوها به سمت ما می اومدن و میشنیدم که میگن تو خودت هم نمیدونی چه انسانی رو میپروری!