حکایتی واقعی در شهر قم راننده تاکسی خاطره ای تعریف میکرد که روزی در پایان کار مسافرکشی ام به سمت خانه ام میرفتم، که در مسیر با شخصی که کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود مواجه شدم، قصد سوار کردنش را نداشتم اما وقتی از کنارش رد شدم و با صدای بلند گفت مسجد جمکران، و من که تقریبا خانه ام درهمان مسیر بود ایستادم ازقضا ایشأن روحانی و سید هم بودند و به همین دلیل خواستم لطفی هم کرده باشم. خلاصه پس از توافق برسرکرایه که کرایه کمی هم بود اما به دلیلی که عرض کردم ایشان را سوار کردم، دربین راه چند بار به طورگذرا چهره ایشان را از آینه مقابلم چک کردم و واقعا چهره ای بسیار زیبا و نورانی هم داشت و در دل خودم گفتم نکنه ایشان امام زمان باشند، در همین گیر و دار بودم که روحانی گفت وارد یک مسیر فرعی شوم که نسبتا به دلیل عدم نصب چراغ برق تاریک هم بود، بعد از طی مسیری گفتند که بایستید ومن هم ایستادم ،ایشان مبلغ ۲۰۰۰ تومان به من دادند و از تاکسی پایین آمدند، قراربود که کرایه ۵۰۰ تومان باشد، من هم ۱۵۰۰ تومان برداشتم که بدهم که هرچی منتظر شدم روحانی نیامد، از ماشین پیاده شدم و اطراف تاکسی را نگاه کردم خبری نبود از ایشان، دیگه یقین حاصل کردم که ایشان خود شخص امام زمان بودند که من دیدارشان کردم . از طرفی خیلی خوشحال بودم که اینکه چنین سعادت نصیبم شده و از طرفی هم خیلی ناراحت از اینکه فرصت نشد بیشتر از این از حضور ایشان استفاده کنم، اما با خودم گفتم اون ۲۰۰۰ تومانی را که ازش گرفتم را به عنوان تبرک نگه میدارم تا برکت زندگی ام شود. رفتم خانه و جریان را برای خانواده ام تعریف کردم و آنها هم کلی منو سرزنش کردند که چه فرصتی را از دست دادم، این قضیه گذشت تا اینکه بعد از چند روز اتفاق جالبی افتاد ... از قضا چند روز بعد، در یک مسیری میرفتم که همان روحانی را دیدم که یک دستش باند پیچی شده آویزان به گردنش کنار خیابان ایستاده بود، من که سر از پا نمیشناختم، تاکسی را با عجله نگه داشتم و پیاده شدم و به سمت ایشان دویدم و ایشان را در آغوش گرفتم و گفتم یا یابن الحسن شما کجا اینجا کجا آقا . روحانی که تازه منو شناخته بود، بمن گفت یابن الحسنو کوفت، یابن الحسنو زهرمار، مرتیکه کنار کانال لوله گاز منو پیاده کردی، من به محض پیاده شدن افتادم توکانال و بیهوش شدم و بعدشم گذاشتی رفتی . من که تازه فهمیده بودم که جریان از چه قراره بدو بدو می رفتم سمت تاکسی که در برم، که شیخ فریاد میکشید باقی کرایمو بده ومن بی توجه به فریاد های حاجی رفتم. 🌸🍃 🆔 @zekrroozane ذکرروزانه