‌ . درس جدیدنجمه صالحی امروز برای اولين بار به او بد و بیراه گفتم، دلم می‌خواست با او قهر کنم؛ اصلاً حال دلم را نفهمیده بود. بی‌آنکه بفهمد خوش‌رقصی کرده و هر طور که می‌خواست چرخیده بود. انگار نه انگار که باید ملاحظه کند و رفتارش با طمأنینه باشد! واژه‌ها را پس و پیش می‌نوشت، افعال را از حال به گذشته می‌برد. جملات در هم تنیده می‌شدند. با همین کارها یکی از عزیزانم را آزرد، طوری که باور نکرد کار، کارِ قلم بی‌قرار است! خوب که فکر کردم، دلیل این تغییر حالش را فهمیدم! استرس و ترسِ از دست دادن، او را هم مانند دلم بی‌قرار کرده بود. دیگر انگار واژه‌ها نمی‌توانستند سر جای خودشان قرار بگیرند. وقتی در عرض چند ساعت یک سونامی به وجود عزیزت وارد شود و بخواهی با عزیز دیگرت خوب رفتار کنی و برایش پیام بنویسی و امید دهی؛ خب معلوم است قلم از چنگ ذهن فرار می‌کند و افعال و واژه‌ها سر جای خودشان قرار نمی‌گیرند! این همراه همیشگی، که گاه می‌تواند به مانند یک دوست صمیمی، آرامش‌بخش و همدل باشد، قابلیت این را دارد که به سان یک دشمن، بی‌رحم و بی‌ملاحظه باشد. در لحظاتی که دل در تلاطم است و ذهن درگیر هزاران فکر و خیال، قلم نیز از این آشفتگی بی‌نصیب نمی‌ماند. واژه‌ها به هم می‌پیچند، افعال از زمان خود می‌گریزند و جمله‌ها بی‌نظم و ترتیب می‌شوند. در این میان، نوشتن که باید به مانند یک آیینه، بازتاب‌دهنده‌ی احساسات و افکار باشد، از جاده اصلی خارج می‌شود. جایی که هر خط و هر کلمه، حکایتی از درون ما را روایت می‌کند و حکایت‌های شیرین و دلنشین و گاه تلخ و گزنده را بازگو می‌کند! قرار بود نوشتن راهی باشد برای بیان آنچه در دل داریم، برای تسکین دردها و برای یافتن آرامش در میان طوفان‌های زندگی؛ اما عجیب بود آنچه خواستم، نشد! امروز فهمیدم به وقت استرس شدید، همچو مادر کنترلگر باید خیلی حواسم به چرخش و پیچ و تاب او باشد! @zemzemh60