🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پـلاک_پنهـــان💗
قسمت ۳۸
سمانه شوکه به کمیل خیره شد و زمزمه کرد:
ــ چی؟
ــ امروز چند نفرو فرستادم تا پوستر و سیدی که سهرابی بهت داده بیارن اما تو دفترت ازشون خبری نبود .
ــ غیر ممکنه، من خودم گذاشتمشون روی فایل کنار کمد، من برا چی باید دروغ بگم آخه؟
کمیل اخمی بین ابروانش نشست!
ــ من نگفتم دروغ میگید، چیزی نبوده یعنی برشون داشتن تا به دست ما نرسه، موقع گشتن چند تا بسته برگه آ۴ پیدا میکنن که وقتی بازشون میکنن، این نشریهها رو پیدا میکنن.
ــ وای خدای من، بشیری!
ــ بشیری کیه؟
ــ بشیری یکی از آقایونی که تازه شروع به همکاری کرده، اون روز که اومدم تو اتاق دیدم بدون اجازه رفته تو اتاق،دوقتی هم پرسیدم، گفت: آقای سهرابی گفته برای کارای فرهنگی و انتخابات برگه بیارم براتون با اینکه من برای کارام به برگه نیاز نداشتم، مخصوصا اون مقدار زیاد.
ــ بشیری چطور آدمیه؟
ــ به ظاهر مذهبی و بسیجی، تو جلسات که با هم بودیم همیشه سعی میکرد بقیه رو برای شورش یا اعتراض تشویق کنه، یک بار هم باهم بحثمون شد که صغری هم بودش
ــ چرا زودتر نگفتید؟
ــ فک نمیکردم مهم باشه!
ــ اسم و فامیلش چیه؟
ــ اشکان بشیری.
کمیل سری تکان داد و آرام زمزمه کرد:
ــ چیزی لازم ندارید؟
دیشب خوب خوابیدید؟
سمانه سرش را بالا آورد و نگاهی به کمیل انداخت، میخواست با دیدن چشمان سرخاش خودش حدس بزند که راحت خوابیده یا نه؟
کمیل سرش را پایین انداخت و کلافه دستی در موهایش کشید، غمی که در چشمان سمانه نشسته بود، او را آتش میزد.
ــ میشه یه خواهشی بکنم؟
ــ آره حتما!
ــ میشه بگید اتاقی که هستم، چراغ بذارن.
ــ چراغ؟؟ مگه چراغ نداره؟
ــ نه چراغ نداره.
ــ دیشب یعنی تو تاریکی خوابیدید؟
سمانه به یاد دیشب بغض در گلویش نشست و با صدای لرزانی گفت:
ــ اصلا نخوابیدم!
کمیل خوب میدانست که سمانه چقدر از تاریکی وحشت دارد، دستان مشت شدهاش از شدت عصبانیت سرخ شده بودند اما سعی کرد بر خودش مسلط و آرام باشد، سخت بود اما سعی خودش را کرد.
از روی صندلی سریع بلند شد و برگهها را جمع کرد:
ــ چی میشه الان؟
ــ چی، چی میشه؟
ــ تکلیف من؟ تا کی اینجام؟
کمیل با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفت:
ــ قول میدم سمانه، قول میدم که هرچه زودتر از اینجا بری، قول میدم.
و دل سمانه آرام گرفت از این دلگرمی و تکیهگاهی که هیچوقت فکرش را نمیکرد داشته باشد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸