📝 پیرزن فقیری توی زباله ها چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پیرزن با ترس و تعجب عقب‌ رفت و دید که یک غول بزرگ ظاهر شد. غول تعظیم کرد و گفت: نترس مادر، من غول چراغ جادو هستم. حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. پیرزن از جا پرید و با خوش‌حالی گفت‌: «الهی فدات بشم مادر» هنوز جمله بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.... و حکایت او درس عبرتی شد برای آن‌ها که حساب نشده و بی جا حرف میزنند! 🆔 @Zendegi_Zyba