🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#داستان_زندگی_احسان
#قسمت12
قسمت2⃣1⃣
🍃🍃درو چرا قفل کردي؟
يه نگاهي به مادر انداختم و نيم نگاهي هم به سارا که پشت مادر ايستاده بود و لبخند معناداري به لب داشت.
مادر باز پرسيد:
چرا جواب نميدي؟
چرا در اتاقت رو قفل کردي؟
چرا اتاقت تاريکه؟
سارا با شيطنت خاصي وسط حرف خالش پريد و گفت:
حتما ميترسيده من برم تو اتاقش...
مادر و سارا همزمان لبخند نيش داري زدند، اما نگاه مادر هنوز به من بود.
ديدم اگه نخوام جواب بدم، مادرم مدام سوال ميپرسه.
براي همين سرم رو انداخت پايين و جواب دادم : خوابم برده بود!
مادر مکثي کرد و انگار داشت فکر ميکرد چي بگه.
اما بعد يه سکوت کوتاه با لبخندي مصنوعي گفت:
امشب به خاطر اومدن سارا، دو ساعتي زودتر اومدم خونه.
ساندویج خريدم،
بيا پايين باهم بخوريم.
قبلشم يه سر بيا اتاقم کارت دارم....
بعد دست سارا رو گرفت و به سمت اتاق بالکني رفتند.
دوباره صداي خنده هر دوشون بلند شد.
مادر به سارا ميگفت:
بيا ببينم اتاقتو چي جوري چيدي، دوست داشتي اتاقتو...
ديگه به حرفاي مادر با سارا گوش نميکردم . همه حواسم به اين بود که حالا به مادرم چي بايد بگم . يعني بايد راستش رو بگم ...
❌ ادامه دارد...
💞
@zendegiasheghane_ma