💕زندگی عاشقانه💕
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞 #دل_آرام این داستان : دل آرام من... #قسمت7 پرسیدم: درست است که هر کس امام حسین علیه السل
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱 این داستان : دل آرام من... رسیدیم به دو راهی معروف دیگر به نام راه سلطانی و راه سادات. تو بی درنگ از خم پیچ راه سادات وارد شدی. گفتم: بیا از راه سلطانی برویم. همان طور که می‌رفتیم، جواب دادی: نه از راه خودمان می‌رویم و به راهت ادامه دادی. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که وارد همین کفش داری شدیم بی آنکه از خیابان یا کوچه ای گذر کرده باشیم. از ایوان گذشتیم. از همین طرف که ایستاده ایم سمت شرقی طرف پا. به رواق مطهّر رسیدیم. تو اذن دخول نخوانده داخل حرم شدی. گفتی: زیارت کن. - خواندن نمی دانم. - برایت بخوانم؟ و شروع کردی: أاَدْخل یااللَّه. گفتم: أاَدخل یااللَّه. - السلام علیک یا رسول اللَّه، السلام علیک یا رسول اللَّه.... خواندی و خواندم. سلام دادی و سلام دادم. رسیدیم به امام زمان (عج). گفتی: امام زمانت را می‌شناسی؟ - چرا که نشناسم؟ - سلام کن بر امام زمانت. - السلام علیک یا حجّة اللَّه یا صاحب الزّمان یا بن الحسن (عج) لبخندی زدی. خال گونه ات، زیبایی لبخندت را چندین برابر کرد، جواب دادی: علیک السلام و رحمة اللَّه و برکاته. داخل شدیم. هر دو ضریح را چسبیدیم و بوسیدیم. صدای نفس هایت را می‌شنیدم. گره خوردن انگشت هایت را به ضریح می‌دیدم. زمزمه می‌کردی. چشم می‌دوختی. چشم می‌گرفتی. دنیای درون چشم هایت موج می‌انداخت و ساکن می‌شد. عطر پیراهنت در من پیچیده بود. مدتی بعد کناری ایستادی. گفتی: زیارت کن. و من عذر آوردم که نمی توانم. - کدام زیارت را برایت بخوانم؟ - هر کدام که بهتر است؟ - زیارت امین اللَّه افضل است. و شروع کردی: السّلام علیکما یا امین اللَّه. و خواندم:...... چراغ‌های حرم روشن شده بود. اما حرم به نور دیگری می‌تابید که نور چراغ‌ها در برابر آن ناچیز بود. تو داشتی می‌خواندی. من چشم به دهان تو دوخته و می‌خواندم. یک لحظه کسی از درون گفت: این نور صورت اوست که حرم را روشن کرده است. خوب که نگاه کردم منبع این نور را در صورت تو یافتم. چرا دقت نکردم؟ چرا نشناختمت؟ ندانستم که آینه نور خدا در زمین تنها یک نفر است. نفهمیدم آینه دار جهان و هر چه در آن است فقط دو چشم است. زیارتت که تمام شد، از سمت پایین پا آمدی به پشت سر و طرف شرقی ایستادی، از صورتت نور می‌بارید. اللهم کل لولیک الفرج🌹🌹 💞 @zendegiasheghane_ma