کنار در و آروم گفتم : چیزی شده خان زاده ؟ شما اینجا چیکار می کنید ؟ چه حرفی واجبی دارین که فردا براش دیره ؟ گفت : بشین آی پارا باید باهات حرف بزنم . مطیعانه نشستم . اما همون کنار در ، که خطرش کمتر باشه . بلاخره باید جوانب احتیاط رو هم در نظر می گرفتم . تایماز با فاصله ازم نشست و نگاهش رو دوخت به صورتم . انگار داشت دنبال یه جمله ی مناسب برای شروع صحبتش می گشت. نگاه خیره اش کمی معذبم کرد . ناخودآگاه دست بردم تا لچک کج و کوله ام رو مرتب کنم . سرش رو انداخت پایین و گفت : می خوای به نوه ی خان چه جوابی بدی؟ حدسش رو زده بودم که حرفهاش حول این موضوع می تونه باشه . چون تنها اتفاق جدیدی که می تونست باب صحبت باشه همین بود. سر به زیر گفتم : نمی دونم خان زاده. هنوز گیجم . از سر شب چشم رو هم نذاشتم . سر بلند کردم و گفتم : چرا جواب من براتون مهمه؟ هر چی که جواب بدم ، صبح معلوم می شه دیگه. برای این موضوع اومدین اینجا ؟ دوباره خیره نگاهم کرد . این نگاهش برام تازگی داشت. نگاهش کلافه ام می کرد. بلاخره طاقت نیاوردم و گفتم : نگین که نصف شبی اومدین تو اتاق من تا همدیگه رو نگاه کنیم !!! کلافه نفسش رو بیرون داد و بلند شد رفت سمت پنجره. کمی پرده رو کنار زد و بیرون رو نگاه کرد و گفت : فکر کن الان صبحه. چی می خوای بگی به اونا. زن این پسره می شی یا نه ؟ داشت من رو دور می زد . خنگ که نبودم . حالیم بود می خواد یه چیزی بگه اما اول می خواد مزه ی دهنم رو بفهمه. ملاحظه رو گذاشتم کنار و در حالی که پشتت به من بود و راحت تر می تونستم حرف بزنم . بلند شدم تا مسلط تر باشم و گفتم : چی می خوایین بگین خان زاده ؟ تا ندونم چرا اینجایین ، هیچی نمی گم . خودم به حد کافی کلافه و گیجم ، شما دیگه بدترش نکنین. همونطور پشت به من گفت :می خوام کمکت کنم . می دونم دلت به این وصلت رضا نیست و اگه قبول کنی به خاطر فرار از تحقیر تو خونه ی پدرمه و همون لحظه برگشت و نگاه متعجبم رو غافلگیر کرد . پوزخندی اومد رو لبم و گفتم : خوبه خودتون می دونید با روح من تو این مدت چیکار کردین . آره شاید جواب مثبت بدم به خاطر فرار از حس بد تحقیر و توهین. شاید به خاطر فرار از این حس ، خط بکشم رو آرزوهام و بشم یه زن خونه دار مطیع که شب به شب واسه شوهرش غذای جدید بپزه و روزا هم النگوی تازش رو به رخ بقیه بکشه . شاید دلم می خواست مثل آیناز روح آزادی داشته باشم که تو دنیای کتاب آزادانه پرواز کنه . اما می بینم که نمی شه . نمی دونم این بغض لعنتی از کجا پیداش شد و وسط صحبت به این مهمی لونه کرد ته گلوم . واسه اینکه رسوا نشم و غرورم خرد نشه دهنم رو بستم تا بتونم راحتتر قورتش بدم . تایماز نزدیکتر اومد و گفت : من حاضرم کمکت کنم آی پارا . بی هیچ غرضی . ولی اگه قبول کنی کمکم رو ، نباید کوچکترین سوالی بپرسی. باید تمام و کمال بهم اعتماد کنی. هنوز هم لحنش بوی تحقیر می داد. یه کم عصبانی گفتم : چرا باید به شما بی هیچ سوالی اعتماد کنم ؟ هنوز هم پژواک حرفاتون تو اون کوچه باغ تو گوشمه . هنوز هم لحن تحقیر آمیزتون تو خونه عمه تون یادمه و خیلی چیزهای دیگه . اصلا چرا می خوایین کمک کنین؟ یه کلفت که یه خان زاده ازش خواستگاری کرده باید الان خیلی خوشحال باشه نه ؟ مادرتون که فکر می کنه همه واسه ی شما و پدرتون تور پهن کردن . وضع مالی شما کجا و اینا کجا ؟ منی که به نظر مادرتون تو کمین شما بودم ، الان که باید خیلی خوش به حالم شده باشه . نه ؟ ------------------- ••••●❥JOiN👇 @tafakornab @zendegiasheghaneh