#آی_پارا
#پارت_نودوپنج
هم از خجالت آب شدم و هم ته دلم خدا رو شکر کردم . همش تو این فکر بودم که با تایماز چیکار کنم . من که از یه زن تا این حد خجالت کشیدم ، بعد عقد با تایماز... آیناز اومد جلو و یه گردنبند شمایل قشنگ انداخت گردنم و گفت : و خوشبخت بشین الهی . نبینم زن داداشم گرفته باشه ها !!! دختر یه کم بخند ! چرا اینقدر بی حال بغ کرده نشستی ؟ الان این جماعت میگن به زور زن تایماز ما شدی ها ! از لحن شوخش که داشت حقایقی رو با شوخی بهم گوشزد می کرد لبخندکمرنگی نشست رو لبم و برای اینکه نتونه ذهنم رو بخونه گفتم : خجالت میکشم . اگه بخندم نمیگن دختره چقدر ذوق داره ؟ آیناز گفت : هر چقدر هم ذوق داشته باشی به این داداش ما نمی رسی . نیگاش کن !!! معلومه تو دلش داره قند آب می شه . وای آی پارا خدا امشب به دادت برسه . از شنیدن این حرف ، کلاً آب شدم رفتم تو زمین . در ضمن یه دلشوره هم افتاد به جونم . یعنی شب قرار بود اینقدر وحشتناک باشه ؟ تایماز گفت : می شه این چادر رو برداری؟ می خوام ببینم مشاطه باهات چیکار کرده ؟ خجالت زده بلند شدم و چادر رو از دورم باز کردم و دوباره نشستم . تا به خودم اومدم دیدم اتاق عقد خالیه . گفتم : اِ اینا کجا رفتن ؟ گفت : چیه ؟ نکنه ناراحتی رفتن ؟ می خوای صداشون کنم ؟ با گیجی نگاهش کردم . بازوهامو گرفت و منو به سمت خودش چرخوند و سرش رو آورد نزدیک صورتم و گفت : بی نهایت زیبا و خواستنی هستی آی پارای من . نزدیکتر که می اومد قلب من هم بیشتر دیوانه می شد. آروم منو بوسید . حسی عمیق و شیرین تو تمام رگای بدنم جریان پیدا کرد . من رو از خودش جدا کرد و گفت : این خاص بودنت . این بکر بودنت دیوانه کنندس آی پارا. تقه ای به در خورد و تایماز سریع خودش رو جدا کرد وگفت : بله ؟ اکرم بود گفت : آقا ، خانم دستور دادن شام رو آماده کنیم .شام شما رو بیارم اینجا ؟ تایماز گفت : بله . ما اینجا می خوریم . شام رو در میون نجواهای عاشقانه و نگاههای مشتاق تایماز و لپ های گل انداخته ی من خوردیم . بعد از شام ، مطرب ، با برادرش که آکاردیون می زد ، مجلس گرمی کردن و مهمانان مجلس کوچیک ما رو به وجد آوردن. مردانه و زنانه جدا بود . دخترهای جوان و نوجوانی که اصلاً نمی شناختمشون ، می رقصیدن و شادی می کردن . تایماز هم بین آقایون بود . تا اینکه اومد تو اتاق خانومها و مردانه جلوی خواهر و عروسش رقصید . بعد دست من رو کشید و بلندم کرد . قبلاً شده بود که تو عروسی های مختلف رقصیده باشم . اما خوب خیلی وارد نبودم و در ضمن الان فرق می کرد و من عروس مجلس بودم و همه چشم به حرکات کمرم دوخته بودم . از تایماز هم خجالت می کشیدم اما دستش رو رد نکردم و باهاش رفتم وسط و آروم رقصیدم . تایماز کناری ایستاد و برام دست زد . بعد جلو اومد و کلی پول رو سرم به عنوان شاباش ریخت .منم یه کم که رقصیدم زود تمومش کردم و نشستم. آیناز هم همونجا رو صندلیش به گردن و بدنش حرکت می داد . دلم آنی برای دختر بینوا سوخت . کاش پاهاش خوب می شد . اگه خوب می شد و ازدواج می کرد ، خوب مجلسش رو گرم می کردم . وقت مهمانی تموم شد و همه از من و تایماز خدا حافظی کردن ، تو زمان خیلی کمی ، خونه خالی شد. دلهره ای عجیب به دلم افتاد . پایین پله ها ایستادم . پاهام باهام راه نمی اومد . می ترسیدم . از دردی که شنیده بودم کشندست می ترسیدم . از ورود به دنیای زنانه وحشت داشتم . حرکت دستی رو رو کمرم حس کردم و بعد هرم نفسهای گرمی که گردن برهنه ام رو نوازش کرد . تایماز گفت : نگرانی ؟ سرم رو به نشانه ی بله تکون دادم . تو یه حرکت منِ لاغر و رو دستاش بلند کرد و گفت : تا من پیشتم نگران هیچی نباش. چنگ زدم به بازوش و گفتم : من رو بذارین زمین . الان می بینن! گفت : هیشکی اینجا نیست . همه رفتن بخوابن . دم گوشم گفت : می دونی الان صفورا خانوم چی می گفت ؟ چی؟ در حالی که با پاش در اتاق رو باز می کرد گفت : می گفت که مایل باشیم مراسم دستمال خونی رو اجرا کنن! با صدای جیغ مانندی گفتم چی ؟ من رو رو تخت گذاشت و گفت : عصبانی نشو . خودم ردش کردم . خوب چیکار کنه ، یه عمر با این چیزا بزرگ شدن و زندگی کردن . لابد میخواست واسه مادرم شاهکار پسرش رو بفرسته و شاباش بگیره . سرم رو انداختم پایین. دوباره دلشوره اومد سراغم. تایماز اومد کنار من نشست و سرم و با دستش بلند کرد وگفت : از چی میترسی آی پارا؟ منو ببین! من همون تایمازم که باهات چند شب تو بیابون خوابیدم و انگشتم هم بهت نخورد . من اونقدرها هم فکر میکنی وحشی و خشن نیستم . درسته تمایلم به تو اونقدر زیاده که به راحتی نمی تونم مهارش کنم ولی مطمئن باش به عشقم صدمه نمی زنم . تو فقط نترس و خودت رو بسپر به من . مطمئن باش آرامشی که تو به من میدی رو منم می تونم به تو بدم . به شرطی که بهم اعتماد کنی . و من بهش اعتماد کردم………
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh