☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ 🍒 سرگذشتی واقعی و آموزنده با نام 👈 ... 🍒 👈 قسمت دوم هر هفته سه شنبه ها برای نظافت بیاد خونه مون. تا حالا دو بار اومده. دختر خوشگلیه و چهره معصومی داره. یه غم خاصی تو چشماش موج می زنه. من که هر چی تلاش کردم نتونستم از زیر زبونش درباره زندگیش حرف بکشم نسیم این حرفها را در حالیکه داشت ظرف های ناهار را پاک می کرد و سرجایش می گذاشت، گفت. چهره اش در آن لحظات و هنگام ادای این جملات مرا یاد خانم «مارپل» می انداخت اما از آنجا که می دانستم اگر بخندم کتک را نوش جان خواهم کرد، سرم را پائین انداختم و لبم را گزیدم تا به قول بچه گی هایمان «خنده ام برود»! و به این ترتیب بود که برای شکار یک سوژه برای نوشتن سرگذشت های واقعی سه شنبه همان هفته راهی خانم نسیم شدم! سحر ساعت نه صبح از راه رسید و من با دیدن او کمی جا خوردم. او دخترک لاغر و ریزه ایی بود که هیچ به نظر نمی رسید توان یک تنه انجام دادن کارهای خانه را داشته باشد. چهره سبزه و رنگ پریده و نگاه محجوب و غم زده اش که حکایت از غصه درونش داشت بیشتر از بیست و یکی دو سال نشان نمی داد و معلوم بود اجبار زمانه او را برای در آوردن لقمه ای نان حلال برای انجام کارهای نظافتی راهی خانه مردم کرده. سحر به محض ورودش دست به کار شد و من و نسیم همچون دو مجسمه کنار هم روی مبل نشسته بودیم و به او زل زده بودیم. او گاهی متوجه سنگینی نگاههای ما می شد، برای چند ثانیه ای نگاهمان می کرد و دوباره مشغول کار می شد. نسیم هم کنار دست من نشسته بود و هر چند دقیقه یکبار پهلویم را نیشگون می گرفت و می گفت: « پاشو خیر سرت نویسنده ای! چرا سر صحبت رو باز نمی کنی؟!» بلاخره بعد از چند ساعت کار سحر تمام شد و داشت آماده رفتن می شد که نسیم رفت آشپزخانه و با سه لیوان چای تازه دم برگشت و گفت: « بشین یه لیوان چای بخور و بعد برو!» و سپس چشم غره ای به من رفت که یعنی «سرصحبت رو بازکن!» و من بی آنکه به دنبال شکار سوژه برای نوشتن باشم و یا بخواهم از روی کنجکاوی از زندگی سحر با خبر شوم، وقتی که سحر چایش را خورد و از جایش بلند شد که برود، صادقانه از حسی که نسبت به او پیدا کرده بودم گفتم: « سحر خانم، وقتی یه دختر همسن و سال شما میره خونه مردم برای کار یعنی خیلی به پول نیاز داره. من متاسفانه دخترای زیادی رو دیدم که همسن تو بودن و برای بدست اوردن پول به انجام کارهای زشت روی اوردن. عجب دختر قوی و با جربزه ای هستی که داری شرافتمندانه کار می کنی و نون حلال در میاری!» این را که گفتم آسمان چشم های سحر باریدن گرفت و دوباره روی مبل نشست و بلاخره سر صحبتمان باز شد... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇