☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ 🍒 سرگذشتی واقعی و آموزنده با نام👈 ... 🍒 👈 قسمت چهارم من اما بر خلاف او از این جلف بازی ها متنفر بودم و به همین خاطر بود که مدام از جانب آنها سرزنش می شدم. مادرم همیشه به من سرکوفت می زد و می گفت: « دقیقا مثل پدرت هستی. امل و مایه آبروریزی!» و در چنین شرایطی بود که من و خواهرم بزرگ شدیم و پا گرفتیم. پدرم به خاطر کارش گاه به مسافرت های طولانی می رفت و این جور مواقع بود که خانه تبدیل می شد به پاتوق دوستان مادر. زن و مرد تا صبح دور هم می نشستند و قمار بازی می کردند. تفریحات دیگر هم که جای خود داشت! خواهرم که طنازی را در کلاس درس مادر یاد گرفته بود، وردست مادر می نشست و مادر با افتخار او را دختر خودش می نامید. هیچ وقت آن شب لعنتی را فراموش نمی کنم. من کلاس اول دبیرستان بودم و داشتم در اتاقم درس می خواندم و خودم را برای امتحان فردا آماده می کردم. مادر آن شب میهمانی نداشت و خانه خلوت بود. یک هفته ای می شد که پدر برای بستن یک قرارداد کاری به سفر رفته بود و من حسابی دلتنگش بودم. ساعت از سه نیمه شب گذشته بود که صدای باز و بسته شدن درحیاط مرا از چرت بیرون آورد. یعنی آن وقت شب چه کسی بود؟ به سرعت به سمت پنجره اتاقم رفتم. پدرم بود. با خوشحالی از اتاقم بیرون آمدم و از پله ها به سرعت پائین دویدم. حتما پدر هم دلش برایم یک ذره شده بود و مثل همیشه بهترین سوغاتی ها را برای من آورده بود. اما به محض اینکه به طبقه پائین رسیدم، پدر را دیدم که جلوی در اتاق مادر خشکش زده! با نگرانی پرسیدم: « چی شده بابا؟» رنگ چهره پدر دگرگون شده بود و قدرت حرف زدن نداشت. فقط جلوی در ایستاده بود و خیره شده بود به داخل اتاق. تا چند قدم که بین من و پدر فاصله بود را طی کنم و به او برسم کلی فکر از ذهنم گذشت. جسم خونین مادر را تصور می کردم، فکر می کردم شاید دزد آمده و جواهرات مادر را برده و... هر فکری از ذهنم گذشت جز آنچه دیدم! خدایا هیچ کس چنین صحنه ایی را نبیند...... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 👈 قسمت پنجم مادرم کنار مرد دیگری بود! مرد از دیدن ما دستپاچه شده ونمی دانست چه کند مادر اما انگار طلبکار هم بود! با فریاد به پدر گفت: « چیه وایستادی زل زدی به من؟ این دلیل نمی شه که چون زن توام از زندگی م لذت نبرم؟!» مادر داد و فریاد می کرد و همه ساکنین خانه را به آنجا کشاند پدر اما همچون مجسمه ها خشکش زده بود. من گریه می کردم و می گفتم: « باباجون... تورو خدا یه چیزی بگو!» پدر اما چیزی نگفت. دستش را روی قلبش گذاشت و نقش زمین شد... بعد از فوت پدرم تنفرم از مادر دو صد چندان شد. پدر که قرار بود فردای آن شب از سفر برگردد، زودتر به خانه آمد و با دیدن کثافت کاری مادر سکته کرد. جای خالی پدر انگار فقط من و کارکنان خانه را آزار می داد. مادر و خواهرم بعد از فوت پدر باز هم به کارهای سابقشان ادامه می دادند و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! بارها با مادرم بحث کردم وبدترین ناسزاها را به او که با خیانتش مسبب مرگ پدرم بود دادم اما مادر حتی ککش نمی گزید و با خونسردی می گفت: « اگه خیلی ناراحتی می تونی از این خونه بری!» و سپس با خنده ادامه می داد: « اصلا برو قبرستون پیش پدرت!» مادر همان مردی که آن شب پدر او را دیده بود به خانه آورد. شب ها با مردان و زنان همچون خودش پای میز قمار می نشستند و می گفتند و می خندیدند. آنها خوش می گذراندند و من برای آنکه صدایشان را نشنوم به اتاق کوچک سرایدار پناه می بردم. «مش جعفر» و همسرش سالها سرایدار خانه ما بودند. آنها پدرم را دوست داشتند و بعد از فوت او تصمیم گرفتند از آنجا بروند که من با التماس منصرفشان کردم و گفتم: «تنها امید من شماها هستید. اگه برید من دق می کنم!» مادر فقط به فکر خوشگذرانی و بی بند و باری بود و نمی توانست چون پدر امورات شرکت و املاک را بچرخاند. او دو شرکت را فروخت تا با پولش بتواند خرج عیاشی های خودش و دوستانش را بدهد. من کلاس سوم دبیرستان بودم که فهمیدم خواهرم از مردی که او هم یکی از دوستان مادر بود، باردار شده! خواهرم نگران بود و مادر دلداری اش می داد و می گفت: « چیزی نیست عزیزم، غصه نخور. یکی رو می شناسم که غیرقانونی سقط جنین می کنه. می برمت پیش اون!»...... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇