‌ جعبه مداد رنگی را جلوی صورتم گرفته و هی این پا و آن پا می‌کند. پایین گوشی را از جلوی دهانم دور می‌کنم و می گویم: + چی می‌خوای؟ - بعی بعی‌ها رو با چی رنگ کنم. وسط غر زدن‌های یک بندِ محبوبه درباره‌ی دوست مشترکمان، کلی به مغزم فشار می‌آورم تا رنگی را پیدا کنم که بشود با آن گوسفند را رنگ کرد‌. خاکستری را می‌دهم دستش و به محبوبه می‌گویم: اینا تازه از دهات فرار کردن، توقعی نمیشه ازشون داشت. محبوبه می خندد و باز با یک «نه آخه تو ببین، برداشته یه دسته گل برده که مثلا خیلی مهربونه...» حرفش را ادامه می‌دهد. بعد از ۴۳ دقیقه مکالمه با محبوبه، حس می‌کنم سرم ملتهب شده، خودم را روی مبل می‌اندازم و چشمهایم را می‌بندم. بهار، دستِ کوچولویش را روی شانه‌ام می‌گذارد و تکانم می‌دهد. با چشمهای بسته می‌گویم: + سرم درد می‌کنه مامان. بزار چشمم رو ببندم یه کم‌‌. دوباره تکانم می‌دهد. - نقاشی‌م رو ببین قشنگه؟ می‌دانم تلاشم فایده‌ای ندارد و تا نقاشی‌اش را نبینم ول کن نیست. چشمهایم را که باز می‌کنم، نقاشی را چسبانده به صورتم. نقاشی را عقب می‌برم‌. تازه کوه‌های کج و معوج‌اش و خورشیدی که تا نیمه از پشتِ کوه بیرون آمده را به وضوح می‌بینم. دستم را می‌گذارم روی آدمی که وسط نقاشی‌اش، کنارِ گوسفندها کشیده. + این کیه؟ - چوپان و خودش دیگر اجازه نمی‌دهد، من سوالی بپرسم. انگشت کوچکش را روی ادم دیگری که صورت زرد دارد می‌گذارد. - اینم حضرت موسی‌ست. با تعجب می پرسم: کی!؟ - موسی، پیامبر دیگه! ناهید جون داستانش رو تعریف کرده برامون. ‌