دهانش را با لقمهی دوم، پر میکند و با تکان های دستش، سعی میکند با من حرف بزند. لقمهای دستِ من میدهد. آرامتر میگویم:
- ببین عبدو داداش، زنگ بزن حمید، ببین اگه هنوز پول رو خرج نکرده، بگو بیاره، من قول میدهم خودم از یه جای دیگه برای عمل دخترش پول جور کنم. احمدی شوخی نداره، گفت تا ظهر پول توی حسابم نباشه. قفل میزنم به در.
مشغول تراشیدنِ تخممرغهای چسبیده به تابه با قاشق میشود.
+ نگران نباش کاکو، ببین من تا حالا گرسنه بودم، خون به مغزم نمیرسید. الان یه فکر باحال میکنم.
_ چه فکری!؟ الان یه شبه میخوای از کجا پول پیدا کنی؟
از پای سفره بلند میشود. خودش را میتکاند.
+ آقام خدا بیامرز بعد از هر بار غلط اضافهای که میکردم، اول یه دونه محکم میخوابوند پسِ گردنم، بعدم میگفت تو همیشه راه درست رو برو، اگه هر شش در هم بسته بود، خدا خودش در هفتم رو برات باز میکنه، مثل یوسف. نه که من قشنگ بودم کاکو، مثالِ یوسف یادش میاومد.
حرفش به دلم مینشیند اما کوتاه نمیایم.
_ اون پیامبر بود، تو عبدو یی.
+ پاشو الکی غر نزن جونم، امشب تو شهرداری ها، پاشو ظرفهات رو بشور، باقیش رو بسپار کاکو ت.
هنوز ظرفها تمام نشده که احمدی زنگ میزند به گوشی عبدو. شیر آب را میبندم اما از ترس برنمیگردم.
خانوادهی جوادی برای سفر به شیراز رفتهاند اما جا برای اسکان پیدا نمیکنند.
عبدو تلفن را قطع میکند و توی اشپزخانه میآید.
+ خب کاکو! یه شب اسکان توی شیراز دادم، پول پیش رو قسطی کردم. دیدی در باز شد؟
#قصه_آیهها
#مسطورا
#فرصت_زندگی_با_آیهها
🌙 برای پیوستن به کانال مسطورا،
اینجا کلیک کنید.