دستهام یخ کرده‌اند و چسبیده‌اند به زنجیر. پیچ خیابان سوم را که می‌پیچیم. اقاجان را می‌بینم. دو تا نان بربری زده زیر بغلش و توی صف ایستاده تا برای افطار حلیم بخرد. چقدر چهره‌‌ی پیر و افتاده‌اش، به چشمم شکننده می‌آید. تازه صدای درهم «اللهم انی اسئلکِ» دعایی که از بلندگوی چند مسجد، توی خیابان در هم شده، به گوشم می‌رسد. درِ مغازه که می‌رسم. محکم جلوی ویترین می‌ایستم. حس می‌کنم دیگر از هیچ چیز نمی‌ترسم. از پشت سر یکی داد می‌زند: «یالا دیگه، گفتم کار رو نسپرید به این ترسوی بچه ننه» برمی‌گردم. زنجیر را پرت می‌کنم جلویشان. بلند و رسا فریاد می‌زنم: «آره! من می‌ترسم. از آهِ آقاجونم می‌ترسم، از خدای آقاجونم می‌ترسم. من یه ترسوام.» کلید را که توی در می‌چرخانم، بابا از همان آشپزخانه با صدای بلند می‌گوید:«اومدی پسرم؟ گفتم به مامانت بوی حلیم، پسرت رو از هر جایی که هست می‌کشونه خونه!» صدای خنده‌اش خانه را پر می‌کند. پی نوشت: اى فرزندان آدم، مگر با شما عهد نكرده بودم كه شيطان را مپرستيد، زيرا وى دشمن آشكار شماست؟ سوره یاسین، آیه ۶۰ ‌‌🌙 برای پیوستن به کانال مسطورا، اینجا کلیک کنید.