مرده ای که زنده بود؛ مرده ای که گریه کرد در دفترچه ی خاطرات غسال های کهنه کارتر، خاطره های عجیب و غریبی هم به چشم می خورد؛ خاطره هایی که هیچ کس جز خود خدا حکمتش را نمی داند. یکیشان می گوید: «چند وقت پیش جنازه ای را آوردند و غسال ها مثل سایر جنازه ها تحویلش گرفتند اما همین که گذاشته اندش درون سنگ، یک صدایی از گلو و ریه اش خارج شده که حس کردند زنده است. سریع جمعش می کنند و آمبولانس خبر می کنند که بیاید و ببردش به بیمارستان که گویا در راه بیمارستان دوباره تمام می کند.» یکی دیگر از غسال ها خاطره اش از جنازه ی یک دختر جوان را تعریف می کند. می گوید: «وقتی شستشوی دختر جوان تمام شد و خشکش کردیم و کارهای پوشاندنش با خلعت تمام شد، دیدم که چند قطره اشک از گوشه ی چشم هایش آمد پایین.» می گوید: انگار تازه فهمیده بود و باورش شده بود که دیگر امیدی نیست و باید خداحافظی کند. می گوید: اشک وداعش را با چشم دیدم... http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5