زندگی از غسالخونه تا برزخ
غسال جوان یکی از تلخ ترین خاطره هایش را مواجه شدن با بدن سرد و بی روح یکی از بازیگران محبوب و قدیمی سینما و تلویزیون می داند. می گوید: وقتی جنازه را تحویل گرفتیم، مثل همیشه شروع کردیم به شستشو. وقتی صورت جنازه را نگاه کردم حس کردم سالهاست که او را می شناسم. دقیق تر که شدم اسمش را به خاطر آوردم اما باز هم باورم نمی شد خودش باشد؛ لاغرتر از چیزی که در تلویزیون می دیدم بود و البته پیرتر. به دوستانم که گفتم آن ها هم باور نکردند و گفتند نمی شود این همان بازیگر محبوب باشد و پشت شیشه فقط دو سه نفر ایستاده باشند. خیلی هایشان هم ضعف اعصاب گرفته اند. حوصله ی صدای بلند را ندارند. در مکان های شلوغ احساس خوبی ندارند. واکنش هایشان نسبت به اتفاقات شدید و سریع شده و این ها تغییراتی است که معتقدند به خاطر شغل برایشان پیش آمده و پیش از آن اینطور نبودند. ولی در کنار همه این ها، آن ها هم شادی های خودشان را دارند. سر و کار داشتن با مرده و جنازه باعث نشده که امید به زندگی در آن ها از بین برود و اتفاقا یاد مرگ، در کیفیت زندگیشان تاثیر مثبت هم داشته. پرستو، دانشجوی بیست و چهارساله ای که کمتر از یک ماه است به غسالخانه آمده، می گوید: « آن شرایطی که مردم از پشت شیشه می بینند و حس می کنند که اینها خیلی افسرده هستند و مدام غم می خورند، این طور نیست اینجا بیشتر بچه ها به بالا وصلند و این اتصال مانع از افسردگی می شود.» برای پرستو، سر و کار داشتنِ زیاد با اموات باعث نشده که مرگ برایش عادی شود و در عوض سبب شده تا قدر زندگی اش را بیشتر بداند. می گوید: «هر روز صبح که از همسر و فرزندم خداحافظی می کنم، طوری با آن ها برخورد می کنم که انگار آخرین بار است می بینمشان ؛ چون می بینم کسانی را که سالم از خانه هایشان بیرون آمده اند و شب دیگر برنگشته اند.» می گوید: « این طور نیست که من مرتب به خودم بگویم که ای وای! امروز دیگر من می میرم! نه! اینطور نیست. کار در اینجا بیشتر باعث شده تا قدر لحظاتی که در آن هستم، قدر زنده بودنم را بدانم و به این فکرکنم که زمان زیادی ندارم برای بودن با کسانی که دوستشان دارم...چشم به هم بگذاریم عمر تمام شده و ما قدر لحظاتی که داشتیم را ندانسته ایم.» برای پرستو، برعکس همکارش کار در اینجا باعث شده که تحملش بالاتر برود و زودرنجی اش کم شود. اکثرشان با شغلشان ارتباط برقرار کرده اند و دوستش دارند. دلشان می خواهد در همین کار بمانند و به آن عادت کرده اند. معتقدند که خدا خودش کمکشان می کند و در کار انرژی زیادی دارند و این را جز مرحمت و لطف خدا نمی دانند. اگر بدانیم عاقبت سرو کار همه ی مان، همه همه همه‌مان به این سالن و سنگ های سردش می افتد، به این فکر می افتیم که قبل از این که سرد و بی جان ببرندمان آنجا، خودمان با پای خودمان برویم و ببینیم قرار است آخر کارمان چه باشد. شاید صحنه هایی که می بینیم، دستمان را بگیرد و از غرق شدن در دنیای خاکستری بی مقدار، نجاتمان دهد. http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5