🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۲۰)* ✅ *از نیک پرسیدم: افراد در اینجا چگونه شناسایی میشوند؟* *گفت: اسامی افرادیکه حق مردم را بر گردن دارند در دست مامورین است و پس از شناسایی مجرم از عبور او جلوگیری میکنند.* ⁉️ *گفتم: تا کی باید اینجا بمانند؟ گفت : مدت توقف و گرفتاری آنها متفاوت است. برخی ماهها و برخی سالهای سال..* ⚠️ *با تعجب گفتم: مگر رسیدگی به پرونده ی حق الناس چقدر طول میکشد؟ نیک گفت: در اینجا عدل خدا حاکم است و از مظلوم حق ظالم را میگیرد مگر اینکه خود مظلوم از گناه ظالم بگذرد. اگر از گناه ظالم نگذرند از نیکیهای ظالم به مظلوم میدهند تا راضی شود و اگر ظالم کار نیکی نداشت از گناههای مظلوم به ظالم میدهند تا مظلوم راضی شود.* 🔰 *با شنیدن این سخنان ترس و اضطرابم بیش از پیش شد. ولی چون چاره ای نبود به نیک گفتم: بیا برویم.* ⛔️ *سراشیبی را پیمودیم و به گذرگاه مرصاد قدم گذاشتیم.چیزی نگذشت که خود را در مقابل مامورین الهی دید.* ❌ *در یک آن با اشاره ی یکی از انها زنجیر ضخیمی به گردنم انداخته شد و بدون اینکه کوچکترین مهلتی بدهند تا از آنها سوال کنم کشان کشان مرا از جاده بیرون بردند...* ❎ *بی جهت دست و پا میزدم تا شاید از دست آنها خلاصی پیدا کنم. اما تلاشهایم بی فایده بود. از نیک خواستم از آنها بپرسد علت کارشان را.* *ولی نیک بدون اینکه سوالی از آنها بپرسد نزد من آمد و گفت: خوب فکر کن چه کرده ای. این مامورین بی جهت کسی را گرفتار نمیکنند.* 💠 *کمی فکر کردم و یادم آمد که پولی از همسایه ام قرض گرفته بودم که به علت مسافرتی که پیش آمد و بعد از آن مریضی که منجر به مرگم شد ،نتوانستم آن را برگردانم. این را به نیک گفتم و پرسیدم : حالا چه کار کنیم؟* 🌹 *نیک اندکی فکر کرد و گفت: اگر بتوانی به خواب بستگانت بروی و از آنها بخواهی تا قرضت را ادا کنند امیدی به نجاتت هست وگرنه همینطور اسیر خواهی ماند.* ☘ *با کمک نیک به خواب پسر بزرگم رفتم و از او خواستم تا قرضم را ادا کند.* 🍃 *همانطور که منتظر جواب بستگانم بودم شخصی را دیدم که زنجیر آتشینی*🔥 *بر کمر داشت و پیوسته به این سو و آن سو* *میگریخت و فریاد میزد :* *وای بر من ! اموالی که با گناه به دست آوردم اینگونه مرا گرفتار کرد در حالیکه وارثانم آن را در راه خدا انفاق کردند و به سعادت رسیدند...* ⚔ *کمی آن طرفتر هم عده ای به شخصی حمله ور شده بودند و از او مطالبه ی حقشان را میکردند.* 🔴 *با دیدن این صحنه های وحشتناک به فکر فرو رفتم و با خود گفتم:* *اگر میدانستم حقوق مردم تا این حد مهم و نابخشودنی است تا زنده بودم در برخورد با مردم و معامله و حتی شهادت دادن و صحبت کردن با آنها نهایت دقت را به عمل می آوردم...* 🔷 *آنگاه از شدت ناراحتی فریاد زدم: وای از این راه که براستی گذرگاه بدبختی و فلاکت است...* *در این هنگام ماموران به سراغم آمدند و زنجیرها را از گردنم باز کردند.* 🔶 *اول فکر کردم بخاطر فریادم بوده ولی بعد نیک مرا با خوشحالی در آغوش گرفت و گفت: بیا برویم . قرضت ادا شد...* 🔵 *نبرد سرنوشت ساز!* ♦️ *بعد از گذر از گذرگاه سخت و طاقت فرسای مرصاد کمی که جلو رفتیم چشمم به هیکل سیاه و عجیبی در وسط جاده افتاد.* 🔘 *وقتی جلوتر آمدیم او را شناختم.گناه بود با هیکلی کوچکتر و لاغرتر و لباسی عجیب!* ✅ *همدوش نیک تا چند قدمی او رفتیم. او با چهره ای خشن و بوی متعفن و چشمانی خون گرفته در حالیکه شمشیری مانند اره بر دوش گرفته بود با غضب به من مینگریست.* 🔆 *نیک ایستاد و من هم پشت سر او ایستادم.. نیک مهربانانه به من نگاه کرد و گفت خودت را برای نبرد با گناه آماده کن!* ❓ *با وحشت و ترس و تعجب گفتم: جنگ؟ برای چه؟* 🌹 *نیک که متوجه ترس من شده بود گفت: در این سفر و در* *اینجا،اولیای خدا،مومنین و انساهای خوب و پاک و ..نباید بترسند.* *از سخنان نیک قوت قلب گرفتم ،از او پرسیدم: جنگ با دست خالی در برابر کسی که مسلح هست غیر ممکن است!* 🔰 *نیک گفت: نگران نباش فرشته ای الهی تو را تجهیز خواهد کرد. به نیک گفتم: تو چه میکنی؟ گفت: من تو را آماده و تشویق میکنم..* 🌟 *سپس دستم را فشرد و گفت:* *گناه پس از آنکه در گذرگاه ارتداد و و جاده های انحرافی و ... از تو* *ناامید شد این بار با تمام قوا جلوی تو ایستاده،او اینبار لباس دنیا را برتن کرده و شمشیر شهوات را در دست گرفته.* 🍂 *مواظب دندانه های شمشیرش که هرکدام نشانه ی یکی از شهوات است و بسیار برنده و تیز* *میباشد ،باش که اگر یکی از انها به تو اصابت کند در مسیر به مشکل میخوریم...* ✍ *ادامه دارد...* 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 *کانال ۲۶* https://chat.whatsapp.com/LgVGh4MsOuFFQdolpyYvI3 *کانال ۲۵* https://chat.whatsapp.com/BvS7rZHlFo60ifEXFZi5cY *کانال ۲۴* https://chat.whatsapp.com/EJjKjiSlIQEJMlVN6m7GW3 *کانال ۲۳* https://chat.whatsapp.com/LV5V6bz0LcRDa8PS4L084R *کانا