🛑 *سرگذشت ارواح در برزخ(قسمت ۲۳)*
🔵 *آن شخص گفت به ما اجازه عبور نمیدهند.میگویند تا اینجا توانستید بیایید ولی برای رد شدن از اینجا به شفاعت احتیاج دارید.*
🌹 *در همان لحظه نیک صدایم کرد*
*و گفت: بیا برویم وقت را تلف نکنیم.*
*در راه از نیک پرسیدم:*
*تکلیف اینها چیست؟*
🔷 *گفت به فکر آنها نباش،در اینجا هرکس به نوعی انتظار شفاعت دارد. عده ای مثل تو شفا میخواهند و عده ای نیز اجازه عبور میخواهند*
*و ...حتی یک مومن هم میتواند اینها را شفاعت کند اما لیاقت شفاعت ندارند.*
🍂 *اینها در دنیا خدا را فراموش کرده بودند و شفاعت را انکار میکردند،در خواندن نماز هم کاهلی میکردند و نماز را سبک میشمردند.*
⚡️ *حالا که کارشان گره خورده یاد خدا و شفاعت افتاده اند.*
🍃 *هنوز داشتیم قدم میزدیم که به نیک گفتم:*
*کاش انسانها در دنیا به قدری خوب بودند که در آخرت نیازی به شفاعت کسی نداشتند.*
*نیک نگاهی به من انداخت و گفت: نه اینطور نیست،همه ی انسانها نیاز به شفاعت محمد و آل او* *هستند،گروهی برای وارد شدن به*
*بهشت و گروهی برای رسیدن به درجات بالاتر...*
*از این سخن غرق در حیرت شدم و دیگر هیچ نگفتم.*
❄️ *پس از لحظه ای سکوت دوباره نیک ادامه داد: بخی از آنها عذر برادران ایمانی خود را نمیپذیرفتند،بعضی به نیازمندان غذا و طعام نمیدادند و گروهی در دنیا همواره مشغول لهو و لعب بودند. چطور کسی اینها را شفاعت کند؟ مگر اینکه مدتی در عذاب*🔥 *بمانند تا تا شاید رحمت الهی شامل حال آنها هم بشود...*
✨ *سرانجام وادی شفاعت را پشت سر گذاشتیم و با شادی بیشتری به راه خود ادامه دادیم.*
🔵 *دروازه ی ولایت*
*احساس میکردم سبکتر از همیشه قدم برمیدارم. گویا میخواستم پرواز کنم و خودم را به وادی السلام*
*برسانم. نگاهی به بالا کردم،اثری از اتش نبود.گاه گداری گیاهان سبز و زیبایی در راه به چشم میخوردند.با سرعت هرچه بیشتر به راهمان ادامه میدادیم و به اطرافمان کمتر توجه داشتیم...*
*رفتیم تا از دور دروازه ای دیدیم که جمعیتی پشت آن ایستاده بودند و ماموران قوی هیکل در اطراف دروازه به نگهبانی مشغول بودند. بی اختیار روبه روی دروازه ایستادم و به اطراف نگاهی انداختم.*
🌸 *گاه گاهی افرادی با دادن برگه ی سبزی،از دروازه رد میشدند. سرم را به سمت نیک که پشت من ایستاده بود چرخاندم و گفتم:اینجا چه خبر است؟*
*نیک گفت: اینجا مرز سعادت یعنی اخرین نقطه ی برهوت است.*
*اینجا دروازه ولایت*💚 *است هرکس از آن عبور کند به سعادت ابدی رسیده است.*
*گفتم دروازه ی ولایت چیست؟*
*گفت: فقط افرادی میتوانند وارد دار السلام بشوند که در دنیا دل به ولایت و محبت علی و اهل بیت محمد صلی الله علیه و اله*💞 *سپرده باشند.به چنین افرادی برگه ی ولایت میدهند تا براحتی از این دروازه عبور کنند و به دروازه های وادی السلام نزدیک شوند..*
✴️ *با اضطراب به نیک گفتم: من در دنیا شیفته ی اهل بیت بودم ولی برگه ی ولایت ندارم!*
*نیک به سمت راست اشاره کرد و گفت: باید به آن چادر سبز بروی. با عجله و شتاب خودم را به چادر رساندم. مرد سفیدپوش و خوش سیمایی گوشه ای نشسته بود و یکی از اهالی برزخ با او صحبت میکرد.*
💥 *گویا شخص از برگه ی ولایت محروم بود و میخواست با التماس برگه را دریافت کند.*
🌺 *سفید پوش خطاب به برزخی گفت: حرف همان است که گفتم، توباید به وادی شفاعت برگردی تا شاید فرجی شود وگرنه کار تو و آنهایی که بیرون اینجا ایستاده اند حل شدنی نیست.*
❄️ *آن مرد با نازاحتی از آنجا رفت. من پس از عرض سلام روبه روی آن شخص بزرگوار نشستم. جواب سلامم را داد و بدون اینکه درخواستم را بگویم ،دفتری را که در پیش رو داشت ورق زد .*
⚡️ *از شدت اضطراب دست و پایم می لرزید.. اما طولی نکشید که دست مرد همراه با یک برگ سبز*💚 *به طرفم دراز شد و با لبخند گفت:تو به سعادت رسیذی،این سعادت بر تو مبارک باد..از خوشخالی حرفی نتوانستم بزنم و به این ترتیب ما دروازه ی ولایت را پشت سر گذاشتیم و ماموران و جمعیت بی ولایت را پشت سر گذاشتیم.*
🔵 *دروازه های وادی السلام*
💠 *نگاهم به بالا افتاد، هرچه بود نور بود و نور بود و هرچه جلوتر میرفتیم به شدت آن افزوده میشد.زمین صاف و همه جا سبز و* 🌱 *با نشاط بود.شادی امانم را بریده بود. به نیک نگاهی انداختم که از همیشه خوشحالتر و غرق سرور و 🌟شادی بود. بی اختیار از نیک جلو افتادم و دوان دوان به مسیر ادامه دادم.*
💫 *از دروازه ولایت خیلی دور نشده بودیم که جاده به هشت قسمت تقسیم شد..*
*نمیدانستم چه کنم و از کدام طرف بروم. ایستادم تا نیک آمد .دستش را روی شانه ام گذاشت و با لبخند گفت: بهشتی* 💐 *که روز قیامت بر پا میشود هشت دروازه دارد...*
✍🏻 *ادامه دارد...*