‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهلُ‌پنجم ساعت یازده شب بود : _ ابوی ! + هوم؟ _ یه چیزی بگم ، بین خودم
آنگاه آخوند شدم .... _ حُسِن حُسِن ! ( با لهجه دزفولی ) + ها چته ؟ رضا ناموسا آروم! بشدت آدم ترسویی ام! دردم بگیره دهنتو ... 😠 _ خا ... چته ، بذار کارمو کنم 🤓 + یا خدا .. یا پیغمبر .. یا جرجیس نبی .. ( نمیدانم توفیق تست پی سی آر دادن داشته اید یا نه، ان شا الله که مجبور نبودید. اما امکان اینکه بعد از تست، از بینی و مغزتان خون بیاید هست، حتی از آن بد تر ، احتمالِ شکسته شدنِ میله ی باریک آزمایش در بینی تان هم ... خدا میداند که چقدر ذکر و ورد و اینجور چیزا ها می‌خواندم، احتمالا بوسیله ی طِی السان، چندین باری سوره بقره را به سبک مرحوم عبدالباسط، و با سرعت X2 قرائت کردم. در حین همین اوراد و اذکار بودم که : نگا قیافه رضا رو ... 😳😳😳 چقد شبیه حضرت عزرائیلههههههه ! ممَّد محلول آزمایش رو مواظب باش ... _ سرتو ببر عقب + تو رو خدا مواظب باش😭 _ ( خنده ی شیطانی ) + ( ناله ی نالانی ) {خدا نصیب هیچ بیچاره ای نکند که مجبور شود ریش و قیچی را دستِ افرادِ پلید و وحشتناکی بدهد. ای کاش ریش و قیچی بود، نه آن دماغِ خوشکل و تپل! ... } احساس کردم همان سیخ های داغِ آتشین که در دعا هایم برای پاچهِ ی کفار طلب می کردم، از سمت ملائکه، برای قلق گیری من در حال استفاده است. میسوخت و میگذشت ... اما زمان نمیگذشت! نزدیک چشمانم رفته بود، تونلی از نوک بینی تا تخمِ چشمانم خالی شده بود! بوخودا میگفتم الآنه که کور شم ... که الحمدلله رضا آن سیخ مرگبار را در آورد و من هم منتظر بودم که خون سرازیر شود ... ______________ با دستمال کاغذی مشغول پاک کردن دَماغمان بودیم و منتظر که تکه های مغزمان هم در دستمال بیوفتد، اما خب ... چیزی در نیامد. _______________ + رضا رضا ! _ صب کن بینم جواب تستت چیه + 😐😐 میخای چی باشه آخه من انقد سالمم که کرونا پیش من ابراز عجز میکنه🙄 _ آره جون خودت 😂 + استغفرالله _ هِ هِ هِ + ه ه ه و کوفت بیا میخام دماغتو باز کنممم😠 مسوول آموزش : خب رفقا ! ساعت نزدیک ده و نیمه ، فرصت نیست رو رفقاتون تست کنید ، برید خونه هاتون ، خودمون تماس میگیریم که تیم ها رو تشکیل بدیم و ان شا الله بتونیم کمکی به شهر و کشورمون کنیم . صلواتشو هم بفرستید . دهنت سرویس روزگار 🚶‍♂💔 هیچی دیگه ... صلوات فرستادیم و اون جلاد هم قاه قاه نگاهمان کرد و رفت خانه شان؛ ما هم حرکت کردیم تا به سر منزل مقصودمان برسیم . اما در دل و فکر و مغزمان، افکار زیادی بازی بازی میکرد .. این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍