آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_چهلُهشتم
+ الو ؟!
_ سلام حسین آقا ، چطوری ؟
+ علیکم السلام و رحمت الله
احوال شریف ؟ چخبرا ؟ کرونا که نگرفتید؟
اوضاع چطوره ؟ چ میکنید ؟
_ الحمدلله ، شُکر ، جونم حسین؟ کارم
داشتی ؟
+وولا غرض از مزاحمت ، میخواستم ببینم
برا بحثِ بیمارستان و کمک به کادر درمان ،
نیاز دارن به من ؟ منم میتونم اونجا کاری
انجام بدم ؟ بدرد میخورم؟
_ آره حسین جان ، اتفاقا گفتن که نیاز به
کادر دارن و کسی نمیره ...
+ خب حج ممد جان ، چ کنم که برم ؟
شماره ای ؟! آدرسی ؟!
_ شماره ای بهت میدم ، فردا صبح برو دم
در بیمارستان و تماس بگیر ، بگو منو فلانی
فرستاده ، خودشون میان دنبالت .
+ بح! دمت گرم ❤️
_ التماس دعا حسین جان ، دعامون کن
+ محتاجیم ، در پناه خدا
_ یاعلی
_______________
شب ، حوالی ساعت ۱۰ :
+ ابوی !
_ هوم ؟
+ بیمارستان اوکی شد .
_ عوهوم .
+ میبری صبح منو ؟
_ باش
+ مامانی ک نمیدونه ؟
_ نه هنوز بهش نگفتم .
+ حله ، ممنان
_____________
صبح فردا :
+ مامانی کاری با من نداری ؟
_ کجا ؟
+ یه کاری دارم ، عصر میام میگم
_ باشه .
+ در پناه خدا
_ خدا حافظ.
باباییم با پیکانِ خوشکلمون رسوندم دم
بیمارستان ، یه اندک مقداری هم ازش پول
کرایه اسنپِ برگشت رو گرفتم و بای بای
کردیم و از هم جدا شدیم .
یه بسم الله گفتم و از در نگهبانی وارد شدم ،
البته نمیدونم ... شاید هم داشتم شهادتین
میگفتم .
رسیدم دم ورودی اورژانس ، یه قسمت رو کلا
اختصاص داده بودن به کرونایی ها و قرنطینه.
زنگ زدم و اون بنده خدایی که فامیلش هم یادم
رفته جواب داد .
_ بله ؟
+ سلام علیکم ، خوشکلام هستم
آقای ... منو فرستاد خدمتتون .
_ بله بله .. سلام ، در خدمتیم ، به نگهبان
دم در بگید اتاق ۵۲ تماس بگیره و بهش
میگیم که راهتون بده .
+ چشم ، ممنون ،
_ تلفن : بوق بوق بوق ...
_____________
به نگهبان گفتم ، برای کمک اومدم ، آقای
فلانی گفت ، اتاق ۵۲ .
با تلفنش یه زنگ زن و قفل در اورژانس رو
باز کرد. بهم گفت ، طبقه دوم ، انتهای راهرو
اتاق ۵۲.
منم واردِ دنیایِ خطرناکِ نیمه کرونایی شدم .
🦠
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍
#حبیب