‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_هشتم از رفقایم دور بودم . دیگر نمی‌توانستم هر روز عصر با بچه ها فوتبال ب
آنگاه آخوند شدم .... ولادت امام صادق و پیغمبر اکرم صلوات الله علیهما بود . کل پولی ک جمع کرده بودیم ۶۰ هزار تومن بود و نمی‌دونم از کجا ۳۰_۴۰ هزار تومن دیگه هم اومد ... . قرار بود چایی بگیریم و تو لیوان های فومی بدیم دست مردم ... شیرینی هم فک کنم قریب به ۴ کیلو گرفتیم و بسته بندی کردیم ... خوب یادمه نزدیک به ۶۰ تا بسته شوکولات شد و ۵۰۰ تا لیوان ... با اینکه قرار بود ۲۰۰ تا لیوان چایی بدیم ، اما انقد استقبال زیاد شد که مجبور شدیم نیم ساعت یه بار صد تا لیوان دیگه بخریم ... خدا هم پولشو میرسوند . آخرای شب ک دیگه لیوان و شوکولات تموم شد ، بابام رفت یه کارتون پفک آورد و به اونایی که نگرفته بودن داد.😂 خلاصه ... از این کار ها با کمک رفقا و مدد خدا زیاد انجام دادیم... یادمه تو ایام فاطمیه ، چون خودم مداح بودم ، همون بلند گو کوچیکه ام را که عرض کردم ، و یکی دیگه رو روی یه گاری که مخصوص بردن اشیاء سنگین هست گذاشتیم ( توی فروشگاه های یخچال فروشی ، یا عمده فروشی های خشکبار ، این گاری ها رو میتونید ببینید) من میخوندم و یه دسته ی ۲۰ نفره هم سینه می‌زدیم . تو خیابون مسخرمون میکردن ... اما خب ... برا ما ذره ای اهمیت نداشت. قریب به یکی دو کیلومتر رفتیم و رسیدیم به امامزاده ی معروف شهرمون. بعد ها فهمیدم که عکس هیئت ما رو تو سایت خودشون گذاشتن و ... . تا بچه بودم فعال بودم. اما با ورود به سن دوازده سالگی دیگه رفته رفته تنبل شدم و فرصت کار فرهنگی برام پیش نمیومد. بلاخره دبستان هم تمام شد و باید پا به عرصه جدیدی از زندگیم میذاشتم ... یادمه کلاس اول بودم و میگفتم کی بشه برم کلاس سوم و بزرگ بشم ... کلاس سوم بودم گفتم کی بشه کلاس شیشم برم و.... هنوز که هنوزه با خودم فکر میکنم که کی میشه برم درس خارج فقه و ... ولی توصیه میکنم از زمانی که درش هستید بیشترین استفاده رو کنید ... به دنبال زود آمدن آینده نباشید ... اینده خودش می آید ... . و اما دوران آخر ابتدایی و اوایل راهنمایی ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍