‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_هفدهم خب قرار بود ادامه ی جریانات کلاس هفتممان را عرض کنیم. کل عابروی مد
آنگاه آخوند شدم .... بعد از اینکه گفت کافیه، تعجب کردم. گفتم لابد از بس عالی خوندم ک همین هم براش کفایت میکنه.😌 اما گفت ک: تو چرا اومدی اینجا؟ و منم عیناً اینجور شدم.😳😳😳😳😳😳😳 گفتم خو برادر من ، کجا برم؟ فرمود ک برو مسابقات مداحی. پرسیدم: چرا؟ جواب داد : تو همینجور ک قرآن میخونی انگار داری روضه میخونی. آدم میخاد گریه کنه. پاشو برو مداحی هم الکی بخت بقیه رو توی قرائت حروم نکن و هم تو مداحی موفق تری! منم صاف پاشدم رفتم سالن مسابقات مداحی و گفتم ک بنده رو بیزحمت اینجا ثبت نام کنید. آقای زمانی بنده رو فرستاده.اونا هم گفتن ک قرعه ی شماره فلان مال توعه و فلان تعداد جلوتر از تو اند. منتظر مانده بودیم و اجرای بقیه را تماشا و آنالیز میکردیم. بنده هم یه روضه ی هول هولکی آماده کردم و تمرین کردم ( انصافا یهویی شد) صدا زدند ک آقای ... بفرمایند برای اجرا ، بنده هم پاشدم رفتم. بدون هیچ استرسی( مملو از استرس بودم) گفتم ک : سسلام علیکم بنده فلانی هستم از دبیرستان علامه فلانی پایه ی هفتم. شروع کردیم روضه خواندن. تو هر پنج شیش کلمه ای که میخواندیم یدونه تپق می‌زدیم🤦‍♂ البته حق داشتیم انصافا، تمرین نکرده بودم، استرس هم داشتم ، داور مسابقه هم یک شخص بسیار خشم آلود بود ( اگر چه همین شخص خشم آلود یکی از نازنین ترین اشخاصی است که هر از چند گاه یکبار ایشان را میبینم ، خاطرات ترس های سال ها قبل را به خاطر می آوردم و به تفکرات خودم نیشخند میزنم ... اما خب ... چهره شان یه جوری بود، پر ابهت و خوفناک ولی خب. دیه از این پیرغلامِ ناز اهلبیت نمی‌ترسیم😁) هر جوری بود یه جور خواندیم و با عرق سرد از سِن پایین آمدیم ... تو دلمان میگفتم حتما نفر دوم یا سوم میشم😌 و ... ( آنقدر مغرور بودیم _ و هستیم😂) هیچی ... بعد از مسابقات شاد و شنگول پاشدیم رفتیم خانه مان و برای مادر و پدر تعریف کردیم ک دیه رفتم تو نخ مداحی ... .😲 اما خب ... اون چیز هایی که من انتظار داشتم نشد و اونجور پیش نرفت ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍