‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_نوزدهم من احتمال میدادم نفر اول شهرمان بشوم. چون انصافا مثل من کسی روضه
آنگاه آخوند شدم .... خب ... از عالم جواهرات برایتان حرف بزنم. کلاس ششم بودم. خانه ی مرحوم پدر بزرگم بودم. طبق معمول نشسته بودم و با ابوی مان بحث علمی_روانشناسی میکردیم. سر یه موضوعی این حرف پیش آمد که جواهرات چ خواصی دارند و ... . پدرم یک تعارف خُشکی کرد که در عالم جواهرات سِیر کنم. منم تعارفش را خریدم و در عالم جواهرات گم شدم. فردای آن روز رفتم کتاب فروشی بزرگ شهر و چند کتاب من باب جواهرات تهیه کردم و افتادم به جانشان. آنجا بود که فهمیدم جواهرات ، به دو دسته ی قیمتی و نیمه قیمتی تقسیم میشوند. آنجا بود که فهمیدم سنگ ها فقط همین فیروزه و عقیق و در نجف نیستند! سنگ های زیباتری هم وجود دارد به اسم اُپال و مالاکیت و ابسیدین و زمرد و یاقوت و توپاز و امازونیت و سیترین و گارنت و اکومارین و امتیست و ... فهمیدم که عقیق ، فقط قهوه ای و سبز و زرد نیست! و رنگ های بسیار بسیاری دارد ، کبود، یاسی رنگ ، لیمویی ، سفید، آبی ، پرتقالی ، کرمی و شجر ، شجر دریایی ، شجر خزه ای ، شجر طوسی و ... فهمیدم که شرف الشمس ، سنگ نیست! شرف الشمس حرز مخصوصی است و ... خلاصه که اطلاعاتم درباره این جواهرات خیلی بیشتر شد. همین جا خاطرتون باشه تا عرض کنم خدمتتون: سر یه ماجرا هایی با تولیت آستان امامزاده محمد ابن امام کاظم علیه السلام آشنا شده بودم و بنده رو میشناختن. رفتم و گفتم که جناب فلانی ، میخام که اگه امکان داره تو هفته یه چند روز اینجا خدمت کنم. گفت ک : یعنی میخای خادم افتخاری بشی؟ گفتم همون ک شما میگید🙄 گفت برو پیش اون آقا و چند تا فرم هست پر کن و بعدش خادم میشی و بنده هم اینجور بودم.😃 خلاصه توفیقی شد که تا یکی دو سال قبل از اینکه بیام قم ، خادم آن آستان معنوی باشم. فاصله ی خانه مان تا حرم حضرت سبزقبا علیه السلام تقریبا چهار کیلو متری میشد. یادم است از بس وابسته شده بودم که هر روز عصر به آنجا میرفتم. شب اول خادمی ام ، شب شهادت حضرت رقیه ، پنجم صفر بود. هر سال پنجم صفر که میشد میگفتم یک سال دیگر هم گذشت ... . در طول خادمی ام لذت های زیادی از فضای معنوی حرم بردم. شب های جمعه با لباس خادمی ، یک بچه ی فسقلی ، در کفشداری می ایستادم یا اینکه کنار ورودی حرم با بقیه خدام حرف میزدم تا خستگی شان در برود. تا قریب به دو ماه ، رفیق هایم نمی‌دانستند ک خادم حرمم ، تلاش می‌کردم متوجه نشوند‌. اما یک شب که جمعی از رفقایم برای دعای کمیل به حرم آمده بودند ، بنده را در حالی که مقابل در ، با کلاه و لباس خادمی بودم دیدند. و دیگر توانایی انکار نداشتم🤦‍♂ ( حتی چند وقت پیش ک با یکی از رفیق های جدیدم به حرم رفتیم ، داخل به دفتر تولیت شدم و چند تا قند برداشتم و آمدم بیرون. رفیقم با تعجب گفت کاری بات نداشتن؟؟؟😳 نپرسیدن کی هستی و اینا؟؟! گفتم ن آقا من خیلی جذبه داشتم.😎 حالا اون اشخاص داخل دفتر بنده رو خیلی ساله میشناسن😂) یادم است در هفته دو سه روز به طول جدی برای خادمی میرفتم. هر روز که میرفتم. یک راست میرفتم بالای پشت بام امام زاده. کنار گنبد. سلامی به سید الشهدا علیه السلام میدادم و کمی شهر را نظاره میکردم. چقدر شهر بزرگ بود ... چقد انسان در این شهر زندگی میکرد ... که توفیق من شده بود که خادم شوم ... با اینکه میتوانستم زندگی عادی داشته باشم و ... . اما خب اینکه چ کردیم و چ نکردیم در طول این سال های خادمی، بماند. آن چیزی که به جواهرات ربط داشت را میخواستم بگویم ک اگر عمری باقی ماند خدمتتان عرض خواهیم کرد. این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍