آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_هفتم
معلم کلاس سوممان بخاطر اینکه بچه ی مذهبی بودم مرا خیلی دوست داشت. یعنی همه معلم ها به همین دلیل مرا دوست داشتند😁. مزاج صفرا_دموی در وجودم باعث میشد نتوانم فضولی هایم را کنترل کنم.😑
اگر چه زیاد میل به گفتن این قسمت از داستان زندگی ام ندارم اما آن را خدمتتان عرض کنم:
بابت همین فوضولی هایم هم کتک کم نخوردم🤕 معلم ها مواقعی که کسی شیطونی میکرد با اینکه نمیدونستن از طرف کی بوده ،مینداختن گردن من😐 در کلاس آرام نشسته بودم و دیدم ابوالفضل دارد میزند زیر میزش و آلودگی صوتی ایجاد میکند، من نیز به کارش نیش خند میزدم . ناگهان دیدم معلم گفت : بیا اینجا ببینم ... گفتم آقا بخدا من نبودم 😳😢 گفت چرا دروغ میگی کارخودته😠 ( معلم ما یک ترکه داشت ک لبه آن دو شاخه بود و بین بچه های کلاس معروف بود به ذوالفقار )😂 این ترکه را چند سال بود ک داشت حتی با چسب هم دسته آن را پوشانده بود ک راحت تر بزند😅 . ولی بنده خدا آخرین سالی بود ک ذوالفقار داشت .... چنان با غضب به بنده نزدیک شد ک هر کسی جای من بود قالب تهی میکرد.😑
آنچنان با ضربه به شانه ما زد ک این ترکه اش دو نیمه شد ☹️... بنده نیز قطره اشکی هم نباریدم.( اگر چ سال ها بعد که او را دیدم به معلم عرض کردم ک قضاوت اشتباه کرده بودید ، ایشان هم عذر خواهی کرد و گفت حاضرم قصاص کنی من را، منم روم نشد بگم بزار بزنمت😕 بنده خدا را حلال کردیم )
آن زمان ها بعد از اینکه از مدرسه فارغ میشدیم میرفتیم سراغ یه بقالی سر خیابان مدرسه ، و لواشک و زاغ و پونه میخریدیم😋 عادتمان شده بود ولی خب ضرر داشت. یحتمل نصف کندذهنی بچه های کلاسمان بابت خوردن همین لواشک ها و این چیزابود .
کلاس سوم بودم ک توفیق داشتم برای اولین بار به نماز جمعه بروم . بلد نبودم که چگونه است. یهو دیدم بعد از خواندن حمد و سوره امام جمعه رفت قنوت😳 گفتم لابد اشتباه کرده . بعد دیدم نه ... همه دارن همونجور میخونن و کسی اعتراض نداره. کلا در ابهام و شک و اینجور چیزا نماز جمعه را خواندم و بعدا فهمیدم که :
نماز جمعه دو رکعت است / متشکل از دو خطبه میشود ، یکی سیاسی و یکی عبادی / باید بعد از اذان ظهر خوانده شود و نیاز به اول وقت خواندن نیست / به جای نماز ظهر خوانده میشود و .... کم کم اطلاعات جامعی نسبت به آن پیدا کردم و بعد از یک مدت هر جمعه خودم تنها به آنجا میرفتم ... .
اواخر کلاس سوم بودم که بایستی خانه مان منتقل میشد محله ای دیگر . تقریبا سه کیلومتر آنطرف تر از مدرسه و مسجد و رفقا و ... خیال میکردم خیلی جذاب است تغییر خانه دادن و خوشحال هم بودم . اما این خوشحالی تبدیل به غم های متعدد شد ... .
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍
#حبیب