سلام خدمت دوستان عزیزم. من فقط یه خواهش از بزرگ تر ها مخصوصا والدین دارم تو رو خدا ازبچگی، بچه هاتون رو به اسم هم نکنین یا اونها رو بهم حساس نکنین. هرگز اونها رو عروس یا داماد خودم خطاب نکنین. بچه ها ضمیر پاکی دارن که هر حرفی روشون تاثیر میذاره. من از وقتی که یادم میاد به اسم پسر عموم که شش سال از من بزرگتره بودم. اونم از بچگی همیشه هوامو داشت و حواسش به من بود جوری که دیگه مثل پسرای دیگه به دختری غیر از من توجه نشون نمی داد در صورتی که کل دخترای فامیل و دوستان و همسایه براش سرودست میشیکستن تابچه بودیم مشکلی نبود ولی وقتی نوجوان شدیم دیگه مشکلات شروع شد هر خواستگاری که در خونه ما رو میزد قراراز دل پسرعموم می رفت تا جایی که سریع بعد از دیپلم قید دانشگاه ر‌و زد رفت سربازی تا زودترتکلیفش مشخص بشه توی سربازی از خانواده اش خواست که نامزد کنیم من دوست داشتم درس بخونم ولی چون خجالتی بودم وفکر میکردم اول واخرش باید بشه هیچی نگفتم بماند که کسی اصلا نظرم رو هم نخواست من حتی تا اون موقع با پسر عموم در این مورد حرف هم نزده بودم خلاصه ما نامزد شدیم فقط با یه نشون که دیگه کسی خواستگاری نیاد خیال پسرعموم راحت شد تا بیاد من بقدری خجالتی بودم که هر وقت نامزدم میومد غمم میگرفت چون دربرابر ابراز علاقش عاجز بودم البته اون هیچ وقت حتی دستمو لمس نکرد به گفته خودش منو یه جورایی مقدس میدونست منم با حرفاش برای خودم زندگی میکردم تا اینکه حرف آزمایش تالاسمی و این حرفا شد تازه بزرگترا به فکر افتادن البته پسر عموم معتقد بود جواب فرقی به حالش نمی کنه. ولی خدا جور دیگه میخواست جواب منفی بود وما به هیچ وجه نمیشد ازدواج کنیم پسرعموم زمین و زمان وبه هم دوخت حتی تعهد نامه محضری داد که هیچ وقت بچه نخواد. می خواست خودشو عقیم کنه که مانعش شدند. خلاصه نشدمنم خیلی زود تو هفده سالگی به اولین خواستگاری که اومد شوهر دادند با اشک و آه. البته شوهرم همسایمون بود و در جریان همه چیز و بعد اعتراف کرد که میخواستم زودتر بیاد که پسرعموم پیش دستی کرد. بعد از به دنیا اومدن دخترم فهمیدم اگه یه کار درست بزرگترا واسم کرده باشن این بود که نداشتن اون وصلت انجام بشه چون حداقل من از خودم مطمئن نبودم که بتونم بدون بچه زندگی کنم هرقدرم که شوهرم عاشقم باشه. الان بعد از بیست سال تنها مشکل من پسرعمومه که هنوز ازدواج نکرده این حتی توی بهترین لحظه های زندگیم آزارم میدهد عذاب وجدان ولم نمی کنه هرچند میدونم اشتباه از بزرگترا بود و ما فقط قربانی ندونم کاریاشون بودیم ولی خودمو تو سرنوشتی که براش رقم خورده مقصر میدونم دیگه الان به واسطه فامیل بودن توی مراسمی اگر ببینمش به خاطر خوشبخت بودنم شرمنده ام. پسرعموم هنوز هم خاطر خواه زیاد داره ولی از ازدواج امتناع میکنه کاش بزرگ ترا قبل از هر اقدامی اول به عواقب کار فکر کنن. تورو خدا این بلا رو سر بچه هاتون نیارید و در اخر ازهمتون میخوام که دعا کنید پسرعموم ازدواج کنه تامنم از ته قلبم آرامش بگیرم ممنون. اونهارو عروس یا داماد خودم خطاب نکنین حتی به شوخی. بچه ها ضمیر پاکی دارن هر حرفی روشون تاثیر میذاره. من از موقعی که یادم میاد @zendgizanashoyi