در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «یک تویوتا از خط مقدم آمد، پشت آن پیکر یک شهید بود که کاملاً سر نداشت. با آن قد و قامت شاید هم‌سن من بود. راننده که دوستش بود با گریه می‌گفت: علی جان شهادتت مبارک. نمی‌دانم چرا، اما خودم را در کالبد آن شهید می‌دیدم. شاید به‌خاطر شباهت ظاهری و سن‌وسالش و اینکه او نیز مثل من یک بسیجی داوطلب است، اما نام او علی بود و نام من جمشید. ماشین که به سمت عقب می‌رفت، نگاه من، هم چنان به پیکر شهید خیره مانده بود. خلوتی پیدا کردم و اولین وصیت‌نامه‌ام را نوشتم. خطم چندان خوب نبود و اصلاً نمی‌دانستم چه باید بنویسم. فقط حس دیدن آن شهید مرا به نوشتن وصیت‌نامه ترغیب کرده بود. کتابی همراهم بود که با خود به جبهه آورده بودم. داخل آن وصیت‌نامه یک شهید نوشته بود. من هم وصیت‌نامه‌ام را بی‌هیچ کم و کاستی از روی آن نوشتم. 🌷 ╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan ╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯