#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۱۱
نان بابرکت
گوینده : فاطمه فضلی
در یک خانه کوچک اما با صفا خانواده ای مهربان زندگی می کردند .
چند وقتی بود که آنها غذایی برای خوردن نداشتند.
پدر خانواده کمی فکر کرد و تصمیم گرفت تا پیش مهربانترین و بهترین کسی که می شناخت برود و از ایشان کمک بگیرد .
با خوشحالی راه افتاد .
وقتی به خانه ایشان رسید،بعد از سلام گفت : بچه های من گرسنه هستند ، چند روزی است که غذایی نخورده اند.
ایشان فورا فرمودند : همان چیزی را که برای افطارم آماده کرده بودم را برایت می آورم .
مرد لبخندی زد و با خود فکر کرد که الان با کلی غذاهای خوشمزه به خانه می رود و بچه هایش خیلی خیلی خوشحال می شوند.
اما وقتی فقط دو تا نان خشک آوردند،
همان طور که به نانها نگاه می کرد ایشان فرمودند : خداوند به برکت این نان ها به تو ثروت زیادی می دهد.
مرد تشکر کرد و به طرف بازار رفت .
به ماهی فروشی رسید،جلو رفت و از مرد ماهی فروش خواست تا نان را از او بگیرد و به جایش به او ماهی بدهد.
مرد ماهی فروش که فقط یک ماهی برایش مانده بود و می خواست آن را هم بفروشد و به خانه اش برود قبول کرد .
مرد تشکر کرد و به سراغ نمک فروش رفت و مقداری هم از او نمک گرفت و یکی از نان ها را به نمک فروش داد.
بعد با خوشحالی ماهی و نمک را به خانه برد .
مادر خانواده ماهی را گرفت تا برای بچه ها آنرا آماده کند و بپزد،شب هنگام بود که در زدند .
در را که باز کردند مرد ماهی فروش بود گفت :
این نان ها خیلی خشک و سفتند،نان ها را نمی خواهم .
اما وقتی دید که بچه های مرد گرسنه هستند،
نان ها را پس داد و ماهی را هم به آنها بخشید و رفت .
مرد خوشحال شد و از خدا تشکر کرد .
وقتیکه زن مشغول تمیز کردن ماهی شد تا با آن برای بچه ها غذا بپزد، از توی شکم ماهی مرواریدی پیدا کرد،با خوشحالی مرد را صدا زد .
مرد خیلی خوشحال شد و خدا را شکر کرد.
و گفت : اینها حتما به دعای امام بود.
بچه ها گفتند : باباجون این امام مهربون که اینقدر ما را خوشحال کردند چه کسی هستند؟
مرد در حالیکه لبخند بر روی لبهایش بود، گفت : عزیزانم ایشان مهربانترین کسی هستند که من میشناختم و امام چهارم ما شیعیان هستند
بعد مرد مروارید را به بازار برد و با فروختن آن توانست برای بچه هایش غذا و حتی لباس هم بخرد
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔
https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃