#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۱۶
#مهمان_نوازی
گوینده: فاطمه فضلی
پیرمرد ایستاد. پاهایش خسته بود و درد میکرد. عرق کرده بود. هوا خیلی گرم بود.
دست به کمرش زد و نگاهی به پشت سرش کرد. همسرش عصا می زد و آهسته می آمد.
راه زیادی آمده بودند.حتما او هم خسته بود.
کمی صبر کرد، تا همسرش نزدیک شود با ناراحتی گفت: چرا تنها بزمان را برای مهمانان کشتی؟
پیرزن روی سنگی نشست و نفس نفس زد و گفت: گرسنه و تشنه بودند، تو بودی چه میکردی؟
پیرمرد غرغر کنان به طرف مدینه حرکت کرد. پیرزن چیزی نگفت و به دنبالش راه افتاد و با خود به یاد آورد. روزی را که جوانان آمده بودند و شوهرش در خیمه نبود. به آن ها آب داده بود و تنها بزشان را برای آنان کشته بود و برایشان غذا پخته بود.
آنها گفته بودند اگر مشکلی داشتید، به شهر بیایید.
از میان نخلستان ها گذشتند و وارد مدینه شدند.
پیرزن با خود گفت: ای کاش اسمشان را پرسیده بودم.
حالا چگونه آنها را پیدا کنم. دیگر خیلی خسته شده بود. کنار دیوار ایستاده و زیر لب دعایی خواند و عصا زنان وارد کوچه ای شد. جوانی روی سکویی نشسته بود. به آن جوان نگاه کرد.
پیرزن با دقت به او نگاه کرد و به فکر فرو رفت چه چهره نورانی و آشنایی دارند. او را کجا دیده بود؟
جوان برخاست و به نزدیکش آمد.
شوهرش برگشت و گفت:چرا نمی آیی، زن؟
جوان سلام کرد و گفت: مرا به یاد آوردی؟
پیرزن خوشحال شد و گفت: آری، آری، تو یکی از آن جوانان هستی.
به همسرش گفت: این یکی از آنان است.
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔
https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃