mp3 (14).mp3
1.69M
گوینده: فاطمه فضلی پیرمرد ایستاد. پاهایش خسته بود و درد میکرد. عرق کرده بود. هوا خیلی گرم بود. دست به کمرش زد و نگاهی به پشت سرش کرد. همسرش عصا می زد و آهسته می آمد. راه زیادی آمده بودند.حتما او‌ هم خسته بود. کمی صبر کرد، تا همسرش نزدیک شود با ناراحتی گفت: چرا تنها بزمان را برای مهمانان کشتی؟ پیرزن روی سنگی نشست و نفس نفس زد و گفت: گرسنه و تشنه بودند، تو بودی چه میکردی؟ پیرمرد غرغر کنان به طرف مدینه حرکت کرد. پیرزن چیزی نگفت و به دنبالش راه افتاد و با خود به یاد آورد. روزی را که جوانان آمده بودند و شوهرش در خیمه نبود. به آن ها آب داده بود و تنها بزشان را برای آنان کشته بود و برایشان غذا پخته بود. آنها گفته بودند اگر مشکلی داشتید، به شهر بیایید. از میان نخلستان ها گذشتند و وارد مدینه شدند. پیرزن با خود گفت: ای کاش اسمشان را پرسیده بودم. حالا چگونه آنها را پیدا کنم. دیگر خیلی خسته شده بود. کنار دیوار ایستاده و زیر لب دعایی خواند و عصا زنان وارد کوچه ای شد. جوانی روی سکویی نشسته بود. به آن جوان نگاه کرد. پیرزن با دقت به او نگاه کرد و به فکر فرو رفت چه چهره نورانی و آشنایی دارند. او را کجا دیده بود؟ جوان برخاست و به نزدیکش آمد. شوهرش برگشت و گفت:چرا نمی آیی، زن؟ جوان سلام کرد و گفت: مرا به یاد آوردی؟ پیرزن خوشحال شد و گفت: آری، آری، تو یکی از آن جوانان هستی. به همسرش گفت: این یکی از آنان است. کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان 🍃.══════════╗ 🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir ╚══════════.🍃🌼🍃