#داستان_آموزنده📚
تااخر بخونید😍
احمق چه شکلیه؟
✍ روزي بود روزگاري. مردی هم بود از آن بدبختها و فلکزدههاي روزگار.
به هر دری زده بود فایدهای نکرده بود.
روزی با خودش گفت: این جوری که نمیشود دست روی دست گذارم و بنشینم. باید بروم فلک را پیدا کنم و از او بپرسم سرنوشت من چیست؟
برای خودم چارهای بیندیشم.
پا شد و راه افتاد.
رفت و رفت تا رسید به یک گرگ.
گرگ جلوش را گرفت و گفت:
آدمیزاد، کجا میروی؟
مرد گفت: ميروم فلک را پیدا کنم.
گرگ گفت: تو را خدا، اگر پیدایش کردی به او بگو «گرگ سلام رساند و گفت همیشه سرم درد میکند؛ دوایش چیست؟»
مرد گفت: باشد و راه افتاد.
باز رفت و رفت تا رسید به شهری که پادشاه آنجا در جنگ شکست خورده بود و داشت فرار ميکرد.
پادشاه تا چشمش افتاد به مرد گفت:
آهای مرد، کجا میروی؟
مرد گفت: قربان، میروم فلک را پیدا کنم تا سرنوشتم را عوض کنم.
پادشاه گفت: حالا که تو این راه را میروی از قول من هم به او بگو برای چه من در تمام جنگها شكست میخورم تا حال یک دفعه هم دشمنم را شكست ندادهام؟
مرد راه افتاد و رفت.
کمی که رفت رسید به کنار دریا.
دید نه کشتیای هست و نه راهي.
حیران و سرگردان مانده بود که چکار بکند و چکار نکند که ناگهان ماهي گندهای سرش را از آب درآورد و گفت:
کجا میروی، آدمیزاد؟
مرد گفت: کارم زار شده، ميروم فلک را پیدا کنم. اما مثل اینکه ديگر نمیتوانم جلوتر بروم. قایق ندارم.
ماهی گنده گفت: من تو را میبرم به آن طرف به شرط آنکه وقتی فلک را پیدا کردی از او بپرسي که چرا همیشه دماغ من میخارد؟
مرد قبول کرد.
ماهي گنده او را کول كرد و برد به آن طرف دریا. مرد به راه افتاد.
آخر سر رسید به جايي، دید مردی پاچههای شلوارش را بالا زده و بیلی روی کولش گذاشته و دارد باغش را آب میدهد.
توی باغ هزارها چاله بود، بزرگ و کوچک. خاک خيلی از چاله ها از بیآبی ترک برداشته بود. اما چند تایی هم بود که آب توی آنها لب پر میزد و باغبان باز آب را توی آنها وِل ميکرد.
باغبان تا چشمش به مرد افتاد پرسید:
کجا میروی؟ مرد گفت:
ميروم فلک را پیدا کنم. باغبان گفت: چه میخواهي به او بگویی؟
مرد گفت: اگر پیدایش کردم میدانم به او چه بگویم: هزار تا فحش میدهم. باغبان گفت: حرفت را بزن. فَلَک منم.
مرد گفت: اول بگو ببینم این چاله ها چیست؟ باغبان گفت: اینها مال آدمهای روی زمین است. مرد پرسید: مال من کو؟
باغبان چاله ی کوچک و تشنهای را نشان داد که از شدت عطش ترک برداشته بود. مرد با خشم زیاد بیل را از دوش فلک قاپید و سر آب را برگرداند به چاله ی خودش.
حسابی که سیراب شد گفت:
خب، اینش درست شد. حالا بگو ببینم چرا دماغ آن ماهی گنده همیشهk میخارد؟
فلک گفت: توی دماغ او یک تکه لعل گیر کرده و مانده.
اگر با مشت روی سرش بزنید، لعل میافتد و حال ماهي جا میآید.
مرد گفت: پادشاه فلان شهر چرا همیشه شکست میخورد و تا حال اصلاً دشمن را شکست نداده؟
فلک جواب داد: آن پادشاه زن است، خود را به شكل مردها درآورده. اگر نمیخواهد شکست بخورد باید شوهر کند.
مرد گفت: خيلي خوب. آن گرگي كه هميشه سرش درد ميكند دوايش چيست؟
فلك جواب داد: اگر مغز سر آدم احمقي را بخورد، سرش ديگر درد نميگيرد.
مرد شاد و خندان از فلك جدا شد و برگشت. كنار دريا ماهي گنده منتظرش بود تا مرد را ديد پرسيد: پيدايش كردي؟
مرد گفت: آره. اول مرا ببر آن طرف دريا بعد من بگويم.
ماهي گنده مرد را برد آن طرف دريا. مرد گفت: توي دماغت يك لعل گير كرده و مانده، بايد يكي با مشت توي سرت بزند تا لعل بيفتد و خلاص بشوي.
ماهي گنده گفت: بيا تو خودت بزن، لعل را هم بردار.
مرد گفت: من ديگر به اين چيزها احتياج ندارم. چاله ی خودم را پر آب كردهام.
هرچه ماهي گندهي بيچاره التماس كرد به خرج مرد نرفت.
پادشاه چشم به راهش بود.
مرد كه پيشش رسيد و قضيه را تعريف كرد، به او گفت: حالا كه تو راز مرا دانستي، بيا و بدون اينكه كسي بفهمد مرا بگير بامن ازدواج کن و بنشين به جاي من پادشاهي كن.
مرد قبول نكرد و گفت:
نه، من پادشاهي را ميخواهم چكار؟ کرت(چاله) خودم را پر آب كردهام.
هر قدر دختر خواهش و التماس كرد مرد قبول نكرد.
آمد و آمد تا رسيد به پيش گرگ. گرگ گفت: آدميزاد، انگار سرحالي! پيدايش كردي؟
مرد گفت: آره. دواي سردرد تو مغز سر يك آدم احمق است.
گرگ گفت: خوب. سر راه چه اتفاقي برايت افتاد؟
مرد از سير تا پيازش را براي گرگ تعريف كرد كه چطور لعل ماهي گنده و پادشاهي را قبول نكرده است، چون كرت(چاله) خودش را پر آب كرده و ديگر احتياجي به آن چيزها ندارد.
گرگ ناگهان پريد و گردن مرد را به دندان گرفت و مغز سرش را درآورد و گفت:
از تو احمقتر كجا ميتوانم گير بياورم؟
(𝐣𝐨𝐢𝐧↴
‹ ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄‹
در زیــنــبیـــهــ با ما همراه باشیــــد🌼👇
༺༻
@zeynabieh12༺༻