: همانطورکه‌هاج‌وواج‌نگاهت‌میکنم‌یک‌دفعهمثل دیوانه‌هاآرام میخندم .زهرا خانوم دست دراز میکند و یقه ات را کمی سمت خود میکشد _ علی معلومه چته؟... مادر این چه کاریه؟میخوای دختر مردم بدبخت شه؟... نمیگی خانواده‌اش الان بیان چی میگن؟ خونسردنگاه ارام‌ات را‌به‌لب‌های‌مادرت دوختی‌دودستت،را بلندمیکنی و میگذاری روی دست‌های مادرت. _ اره میدونم دارم‌چیکارمیکنم...میدونم! زهراخانوم‌دودستش‌را،ا‌ز‌زیردست‌هایت‌ بیرون میکشدو نگاهش را به سمت‌حسین اقا میچرخاند _ نمیخوای چیزی بگی؟... ببین داره چیکار میکنه!... صبر نمیکنه وقتی رفت و برگشت دختر بیچار رو عقدکنه! اوهم‌شانه‌بالامیندازدوبه‌من‌اشاره‌میکندکه_ والا‌زن چی بگم؟... وقتی عروسمون راضیه! چشمهای گرد زهرا خانوم سمت من برمیگردد. از خجالت سرم را پایین میندازمواشک‌شوقم‌راازروی‌لبم‌پاک‌میکنم _ دختر... عزیز دلم!من‌که‌بدتورونمیخوام! یعنی تو جدن راضـی هسـتی؟... نمیخوای صـبرکنی‌وقتی‌علی‌رفت‌وبرگشـت‌تکلیفت‌ رو،روشن کنه؟ فقط‌سکوت‌میکنم‌‌واویک‌ان‌میزند‌پشت‌ دستش‌که: _ ای خدا!... جووناچشون شده اخه صدای سجاد در راه پله میپیچد که _ چی شده که مامان جون اینقد استرس گرفته؟ همگی‌به‌راه‌پله‌نگاه‌میکنیم.اواهسـته‌پله‌ها را پایین می‌آید دقیق که میشــوم اثر درد را در چشــمان قرمزش میبینم. لبخند لبهایم را پر میکند. پس دلیل دیر امدن از اتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه‌های برادرانس...زینب جوابش را میدهد _ عقد داداشه! سجادباشنیدن‌این‌جمله‌هول‌میکند،پایش پیچ میخوردوازچندپله‌اخرزمین‌میخورد. زهراخانوم سمتش میدود _ ای خدا مر گم بده! چت شد؟ سجادکه‌روی زمین پخش شده خنده اش‌میگیرد _ چیه داداشه؟... بالاخره علی میخوای بری یا میخوای جشن بگیری؟...دقیقا چته برادرو باز هم بلند میخندد. مادرت گوشه چشمی برایش نازک میکند _ نعخیر. مثل اینکه‌فقط این وسط منم که‌دارم حرص میخورم. فاطمه که تا بحال مشغول صحبت با تلفن همراهش بود. لبخند کجی میزند و میگوید _ به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم. گـفتم بیان... زینب میپرسد _ گـفتی برای چی باید بیان؟ _ نه! فقط‌گـفتم لطف‌کنید تشریف بیارید. مراسم خداحافظی تو خونه داریم... _ عه خب یچیزایـی میگـفتی یکم اماده میشدن تووسط حرفشان میپری _ نه‌بزار بیان یهوبفهمن! اینطوری احتمال مخالفت‌کمتره شوهر زینب‌که در کل از اول ادم کم‌حرفی بود.گوشه‌ای‌ایستاده‌وفقط‌شاهدماجراست. روحیات زینب‌رادارد.هردو بهم می ایند. تومچ دستم را میگیری و رو بهمه میگویـی _ من یه دودیقه باخانومم صحبت کنم مرا پشت سرت به اشپزخانه میکشی. کنار میز می ایستیم و تو مستقیم به چشمانم خیره میشوی‌سرم را پایین میندازم. _ ریحانه؟اول بگو ببینم از من ناراحت که نشدی ؟ سرم را به چپ و راست تکان میدهم. تبسم شیرینی میکنی و ادامه میدهی _ خدا رو شکر. فقط میخوام بدونم از صمیم قلبت راضی به اینکار هستی. شاید الزمه یه توضیحاتی بدم.. من خودخواه نیستم که بقول مادرم بخوام بدبختت کنم! _ میدونم.. _ اگراینجاعقدی‌خونده‌شه‌دلیل‌نمیشه که اسم منم حتمن میره تو شناسنامه ات با تعجب نگاهت میکنم _ خانومی! این عقد دائم وقتی خونده میشه،بعدش‌بایدرفت‌محضرتاثبت‌شه ولی من بعد از جاری شدن این خطبه‌یراست‌میرم سوریه‌دلم میلرزدو نگاهم روی دستانم که‌بهم گره شده سرمیخورد. _ من فقط میخواستم که... که بدونی دوست دارم. واقعا دوست دارم. ریحانه‌الان‌فرصت‌یه‌اعترافه.من از اول دوست‌داشـتم! مگه‌میشـه‌یه‌دختر شـیطون و خواسـتنی رودوسـت‌نداشـت؟اما میترسـیدم... نه ازینکه ممکنه دلم بلرزه وبزنم زیر رفتنم! نـه!... بخاطر بیماریم! میدونستم‌این‌نامردیه‌درحق تو! اینکه‌عشقوازاولش‌درحقت تموم میکردم! الان مطمعن‌باش نمیزاشتی برم!ببین... اینکه الان اینجا وایسادی و پشت من محکمی. بخاطرروندطی شده اس. اگر از اولش نشون میدادم که چقدر برام‌عزیزی حس میکنم صدایت‌میلرزد _ ریحانه ... دوســت نداشــتم وقتی رفتم تو با این فکربرام‌دسـت‌تکون بدی که" من زنش نبودم‌و نیستم"مافقط‌سوری پیش‌هم‌بودیم‌دوست‌دارم‌که‌حس‌کنی‌زن منی! ناموس‌منی. مال منی‌خانوم ازدواج قراردادی ما تا نیم ساعت‌دیگه تموم‌میشه و تو رسما و شرعا... و بیشتر قلبا میشی همسرهمیشگی من!حالا اگرفکرمیکنی دلت رضا به این کار نیست! بهم بگو حرفهایت قلبم را از جا کنده. پاهایم سست‌شده.طاقت‌نمی‌اورم‌وروی‌صـندلی پشـت‌میزوامیروم.توازاول‌مرادوست‌داشتی...نگاهت‌میکنم‌وتوازبالای‌سرباپشت‌دسـتت‌صورتم را لمس میکنی. توان نگه داشتن‌بغضم راندارم.سـرم‌راجلومی‌اورمو می‌چسبانم‌به‌شکمت...همانطور که‌ایسـتاده‌ای‌سرم‌رادراغوش‌میگیری. به‌لباست‌چنگ‌میزنم‌ومثل بچه،هاچندبار پشـت‌هم‌تکرار میکنم _ توخیلی خوبی علی خیلی... سرم را به بدنت محکم فشار میدهی _ خب‌حالاعروس خانوم رضایت میدن؟ به چشمانت نگاه میکنم‌وبان