دلشوره‌ی‌عجیبی‌دردلم‌افتاده‌قاشقم‌راپراز سوپ‌میکنم‌ودوباره‌خالی‌میکنم‌نگاهم‌روی گلهای‌ریزسرخ‌وسفیدسفره‌روی‌میزمان‌ مدام‌میچرخد.کلافه‌فوت‌محکمی‌به‌ظرفم میکنم‌نگاه‌سنگین‌زیرچشمی‌مادرم‌را بخوبی‌احساس‌میکنم‌پدرم‌امابی‌خیال هرقاشقی‌که‌میخوردبه‌به‌وچه‌چه‌ای‌میگویدودوباره‌به‌خوردن‌ادامه‌میدهد.اخبارگوی‌شبکه‌سه‌بلندبلندحوادث‌روزروبااب وتاب اعلام‌میکندچنگی‌به‌موهایم‌میزنم وخیره به‌صــفحه‌تلویزیون‌پای‌چپم‌راتکان‌میدهم. استرس‌عجیبی‌دروجودم‌افتاده.یکدفعه‌ تصویرمردی‌که‌بالباس‌رزم‌اسلحه‌اش‌راروی شانه‌گذاشته‌وبه‌سمت‌دوربین‌لبخندمیزندو بعدصحنه‌عوض‌میشوداین‌بارهمان‌مرددر چهارچوب‌قاب‌روی‌یک‌تابوت‌که‌روی‌شانه‌های مردم حرکت‌میکنداحساس‌حالت‌تهوع میکنم‌زنهایی‌که‌باچادرمشکی‌خودشان را روی‌تابوت‌میندازند...وهمان‌لحظه‌زیر نویس مراسم‌پرشکوه شهید....یکدفعه‌بی اراده‌خم‌میشوم‌وکنترل‌روکناردست‌مادرم‌ برمیدارم‌وتلویزیون‌روخاموش‌میکنم. مادروپدرم‌هردوزل‌میزنندبه‌من.بادودستمحکم‌سرم‌رامیگیرموارنج‌هام‌روروی‌میز میگذارم."دارم‌دیوونه‌میشم خدا...بسه"! مادرم‌درحالیکه‌نگرانی‌درصدایش‌موج‌ میزنددستش‌راطرفم دراز میکند _مامان؟... چت‌شد؟ صندلی را عقب میدهم. _هیچی حالم خوبه! ازجابلندمیشوم‌وسمت‌اتاقم‌میدوم‌بغض‌به گلویم میدود."دلتنگتم دیوونه" ! به‌اتاق‌میرومودرراپشت‌سرم‌محکم‌میبندم. احساس‌خفگی‌میکنم.انگشتانم‌راداخل موهایم‌فرومیبرم.تمـام‌اتـاق‌دورسرم‌می چرخداخرین‌بارهمان‌تمـاسی‌بودکـه‌نشد جواب‌دوستت‌دارمت‌رابدهم...همان روزی که‌بدلم‌افتاد‌برنمیگردی‌پنجره‌اتاقم‌راباز میکنم.وتاکمرسـمت‌بیرون‌خم‌میشوم.یک دم‌عمیق...بدون‌بازدم!نفسم‌رادرسینه‌حبس میکنم‌لبهایم‌میلرزد"دلم‌برای‌عطرت‌تنگ‌شده‌این چندروزچقدر سخت گذشت"خودم‌را ازلبه‌پنجره‌کنارمیکشم.وسلانه‌سلانه‌سمت‌میزتحریرم‌میروم‌حس‌میکنم‌یک‌قرن‌است‌ توراندیده‌ام‌نگاهی‌به‌تقویم‌روی‌میزم‌میندازم‌وهمان‌طورکه‌چشمانم‌روی‌تاریخ‌های‌سـر میخوردپشـت‌میزمینشینم.دستم‌که‌بشدت میلرزدراسـمت‌تقویم‌درازمیکنم‌وسرانگشتم‌راروی‌عددهامیگذارم.چیزی‌درمغزم‌ سنگینی‌میکند. فردا...فردا....درسته!!! مرورمیکنم‌تاریخی‌که‌بینمان‌صیغه‌موقت‌ خواندن‌همان‌روزی‌که‌پیش‌خودم‌گفتم نودروزفرصت‌دارم‌تاعاشقت‌کنم!فرداهمان روزنودم‌است...یعنی‌بافردامیشودنودروز عاشقی...نودروزنفس‌کشیدن،بافکرتو! تمام‌بدنم‌سست‌میشود.منتظریک‌خبرم.دلم گواهی‌میدهد...ازجابلندمیشوم‌وسمت‌ کمدم‌میروم.کیفم‌راازقفسـه‌دومش‌برمی‌ دارم‌وداخلش‌رابابی‌حوصلگی‌میگردم. داخل‌کیف‌پولم‌عکس‌سه‌درچهارتوباعبای‌ قهوه‌ای‌که‌روی‌دوشت‌است‌بمن‌لبخندمیزند. اه‌غلیظی‌میکشم‌وعکست‌راازجیب‌شـــفافش بیرون‌میکشم.سـمت‌تختم‌برمیگردم‌و خودم‌راروی‌تشـک،سـردش‌رهامیکنم. عکست‌راروی‌لبهایم‌میگذارم‌واشک‌ازگوشه چشمم‌روی‌بالشت‌لیزمیخوردعکس‌رااز روی‌لبه‌سمت‌قلبم‌میکشم.نگاهم‌به‌سقف‌و دلم پیش‌توست! تندتندبندهای‌رنگی‌کتونی‌ام‌بهم‌گره‌میزنم. مادرم‌بایک‌لقمه‌بزرگ‌که‌بوی‌کوکوازبین‌نون تازه‌اش‌کل‌فضاراپرکرده‌سمتم‌می اید. _داری کجا میری..؟؟؟ _خونه‌مامان زهرا... _دخترالان میرن؟ سرزده؟ _بایدبرم...نرم‌تواین‌خونه‌خفه‌میشم. لقمه‌را سمتم میگیرد. _بیاحداقل‌اینوبخورازصبح‌تواتاق خودتو حبس‌کردی.نه‌صبحونه‌نه‌ناهار...اینوبگیر. بری‌اونجابایدتاشام‌گشنه‌بمونی! لقمه‌راازدستش‌میگیرم.باانکه‌میدانم میلم به خوردنش نمیرود _یه‌کیسه‌فریزر بده مامان. میرودوچنددقیقه‌بعدبایک‌کیسه‌می‌ایداز دستش‌میگیرمو‌لقمه‌راداخلش‌میگذارمو بعددوباره‌دستش میدهم _میزاریش توکیفم؟ شــانه‌بالامیندازدومن‌مشغول‌کتونی‌دومم میشوم‌کارم‌که‌تمام‌میشودکیف‌راازدستش میگیرم.جلومیروم‌وصورتش‌راارام‌میبوسم_به‌بابا بگومن شب‌نمیام...فعلا خدافظ... ازخانه‌خارج میشوم،دررامیبندموهوای تازه‌رابه‌ریه‌هایم‌میکشم.ازاول‌صبح‌یک‌ حس‌وادارم‌میکردکه‌امروزبه،خانه‌تان بیایم.حواسم‌به‌مسیرنیست‌وفقط‌راه‌ میروم.مثل‌کسی‌که‌ازحفظ‌نمازش‌را میخواندبی‌انکه‌به‌معنایش‌دقت‌کند...ســر یک‌چهارراه‌پشت‌چراغ‌قرمزعابرپیاده‌می ایستم.همان‌لحظه‌دخترکی‌نیمه‌کـثیف‌با لباس‌کهنه سمتم میدود _خاله‌یدونه گل میخری؟ ودسته‌ی‌بزرگی‌ازگل‌های‌سرخ‌که‌نصفش پژمرده‌شده‌سمتم میگیردلبخندتلخی میزنم. سر‌م‌را تکان میدهم _نه خاله جون مرسی. کمی‌دیگراصرارمیکندومن باکلافگی ردش‌میکنم.ناامیدمیشودوسمت‌مابقی افرادعجول‌خیابان‌میرود.چراغ‌سبزمیشود اما قبل ازحرکت‌بی اراده صدایش میکنم _ای کوچولو... باخوشحالی سمتم برمیگردد.. _یه گل بده بهم. یک‌شاخه‌گل‌بلندوتازه‌راسمتم میگیرد. کیفم‌رابازمیکنم‌واسکناس‌ده‌تومنی‌بیرون می‌اورم‌نگاهم‌به‌لقمه‌ام‌می‌افتدان‌راهم کنارپول میگذارم‌ودستش‌میدهم.چشمهای معصومش‌برق‌میزندلبانش‌راکودکانه‌جمع‌ میکند.. _اممم...مرسی خاله جون! وبعدمیدود سمت‌دیگر خیابان.من هم پشت‌سرش‌ازخط عابرپیاده عبور میکنم. نگاهم