#رمان_مدافع_عشق_قسمت43
#هوالعشــق
دلشورهیعجیبیدردلمافتادهقاشقمراپراز سوپمیکنمودوبارهخالیمیکنمنگاهمروی گلهایریزسرخوسفیدسفرهرویمیزمان مداممیچرخد.کلافهفوتمحکمیبهظرفم میکنمنگاهسنگینزیرچشمیمادرمرا بخوبیاحساسمیکنمپدرمامابیخیال
هرقاشقیکهمیخوردبهبهوچهچهایمیگویدودوبارهبهخوردنادامهمیدهد.اخبارگویشبکهسهبلندبلندحوادثروزروبااب وتاب اعلاممیکندچنگیبهموهایممیزنم وخیره بهصــفحهتلویزیونپایچپمراتکانمیدهم. استرسعجیبیدروجودمافتاده.یکدفعه تصویرمردیکهبالباسرزماسلحهاشراروی شانهگذاشتهوبهسمتدوربینلبخندمیزندو بعدصحنهعوضمیشوداینبارهمانمرددر چهارچوبقابروییکتابوتکهرویشانههای مردم حرکتمیکنداحساسحالتتهوع میکنمزنهاییکهباچادرمشکیخودشان را رویتابوتمیندازند...وهمانلحظهزیر نویس مراسمپرشکوه شهید....یکدفعهبی ارادهخممیشوموکنترلروکناردستمادرم برمیدارموتلویزیونروخاموشمیکنم. مادروپدرمهردوزلمیزنندبهمن.بادودستمحکمسرمرامیگیرموارنجهامرورویمیز میگذارم."دارمدیوونهمیشم خدا...بسه"!
مادرمدرحالیکهنگرانیدرصدایشموج میزنددستشراطرفم دراز میکند
_مامان؟... چتشد؟
صندلی را عقب میدهم.
_هیچی حالم خوبه!
ازجابلندمیشوموسمتاتاقممیدومبغضبه گلویم میدود."دلتنگتم دیوونه" !
بهاتاقمیرومودرراپشتسرممحکممیبندم. احساسخفگیمیکنم.انگشتانمراداخل موهایمفرومیبرم.تمـاماتـاقدورسرممی چرخداخرینبارهمانتمـاسیبودکـهنشد جوابدوستتدارمترابدهم...همان روزی کهبدلمافتادبرنمیگردیپنجرهاتاقمراباز میکنم.وتاکمرسـمتبیرونخممیشوم.یک دمعمیق...بدونبازدم!نفسمرادرسینهحبس میکنملبهایممیلرزد"دلمبرایعطرتتنگشدهاین چندروزچقدر سخت گذشت"خودمرا ازلبهپنجرهکنارمیکشم.وسلانهسلانهسمتمیزتحریرممیرومحسمیکنمیکقرناست توراندیدهامنگاهیبهتقویمرویمیزممیندازموهمانطورکهچشمانمرویتاریخهایسـر میخوردپشـتمیزمینشینم.دستمکهبشدت میلرزدراسـمتتقویمدرازمیکنموسرانگشتمرارویعددهامیگذارم.چیزیدرمغزم سنگینیمیکند. فردا...فردا....درسته!!! مرورمیکنمتاریخیکهبینمانصیغهموقت خواندنهمانروزیکهپیشخودمگفتم نودروزفرصتدارمتاعاشقتکنم!فرداهمان روزنودماست...یعنیبافردامیشودنودروز عاشقی...نودروزنفسکشیدن،بافکرتو!
تمامبدنمسستمیشود.منتظریکخبرم.دلم گواهیمیدهد...ازجابلندمیشوموسمت کمدممیروم.کیفمراازقفسـهدومشبرمی دارموداخلشرابابیحوصلگیمیگردم. داخلکیفپولمعکسسهدرچهارتوباعبای قهوهایکهرویدوشتاستبمنلبخندمیزند. اهغلیظیمیکشموعکستراازجیبشـــفافش بیرونمیکشم.سـمتتختمبرمیگردمو خودمرارویتشـک،سـردشرهامیکنم. عکسترارویلبهایممیگذارمواشکازگوشه چشممرویبالشتلیزمیخوردعکسرااز رویلبهسمتقلبممیکشم.نگاهمبهسقفو دلم پیشتوست!
تندتندبندهایرنگیکتونیامبهمگرهمیزنم. مادرمبایکلقمهبزرگکهبویکوکوازبیننون تازهاشکلفضاراپرکردهسمتممی اید.
_داری کجا میری..؟؟؟
_خونهمامان زهرا...
_دخترالان میرن؟ سرزده؟
_بایدبرم...نرمتواینخونهخفهمیشم.
لقمهرا سمتم میگیرد.
_بیاحداقلاینوبخورازصبحتواتاق خودتو حبسکردی.نهصبحونهنهناهار...اینوبگیر. بریاونجابایدتاشامگشنهبمونی!
لقمهراازدستشمیگیرم.باانکهمیدانم میلم به خوردنش نمیرود
_یهکیسهفریزر بده مامان.
میرودوچنددقیقهبعدبایککیسهمیایداز دستشمیگیرمولقمهراداخلشمیگذارمو بعددوبارهدستش میدهم
_میزاریش توکیفم؟
شــانهبالامیندازدومنمشغولکتونیدومم میشومکارمکهتماممیشودکیفراازدستش میگیرم.جلومیروموصورتشرااراممیبوسم_بهبابا بگومن شبنمیام...فعلا خدافظ...
ازخانهخارج میشوم،دررامیبندموهوای تازهرابهریههایممیکشم.ازاولصبحیک حسوادارممیکردکهامروزبه،خانهتان بیایم.حواسمبهمسیرنیستوفقطراه میروم.مثلکسیکهازحفظنمازشرا میخواندبیانکهبهمعنایشدقتکند...ســر یکچهارراهپشتچراغقرمزعابرپیادهمی ایستم.همانلحظهدخترکینیمهکـثیفبا لباسکهنه سمتم میدود
_خالهیدونه گل میخری؟
ودستهیبزرگیازگلهایسرخکهنصفش پژمردهشدهسمتم میگیردلبخندتلخی میزنم. سرمرا تکان میدهم
_نه خاله جون مرسی.
کمیدیگراصرارمیکندومن باکلافگی ردشمیکنم.ناامیدمیشودوسمتمابقی افرادعجولخیابانمیرود.چراغسبزمیشود اما قبل ازحرکتبی اراده صدایش میکنم
_ای کوچولو...
باخوشحالی سمتم برمیگردد..
_یه گل بده بهم.
یکشاخهگلبلندوتازهراسمتم میگیرد. کیفمرابازمیکنمواسکناسدهتومنیبیرون میاورمنگاهمبهلقمهاممیافتدانراهم
کنارپول میگذارمودستشمیدهم.چشمهای معصومشبرقمیزندلبانشراکودکانهجمع میکند..
_اممم...مرسی خاله جون!
وبعدمیدود سمتدیگر خیابان.من هم پشتسرشازخط عابرپیاده عبور میکنم. نگاهم