✨🩷 خندید و گفت : +فکر میکردم الان بگی کربلا یا حج! -نه کربلا به وقتش! +وقتش کِیه؟ -بعدا خودت میفهمی. +خب پس چمدونتو ببند که فردا به امید خدا بریم مشهد الرضا انشاءالله. -چشم. چمدونمو باز کردم و چندتا لباس و مسواک و حوله و روسری و.. گذاشتم توش و گرفتم خوابیدم. __ داشتم چادرمو سرم میکردم که حامد صدام زد: +آیناز بدو بیا دیگه از پرواز جامیمونیم هاااا. تند تند کفشامو پوشیدم و سوار تاکسی شدیم. رسیدیم فرودگاه. سوار هواپیما شدیم. دستمان در دست هم بود. تمام راه رو درمورد آینده و زندگیمون صحبت کردیم. وقتی رسیدیم یه تاکسی گرفتیم تا حرم امام رضا (ع). رسیدیم حرم. از خوشحالی گریه م گرفته بود... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛