#رمان ✨🩷
#دلدادگان
#پارت_29
خندید و گفت :
+فکر میکردم الان بگی کربلا یا حج!
-نه کربلا به وقتش!
+وقتش کِیه؟
-بعدا خودت میفهمی.
+خب پس چمدونتو ببند که فردا به امید خدا بریم مشهد الرضا انشاءالله.
-چشم.
چمدونمو باز کردم و چندتا لباس و مسواک و حوله و روسری و.. گذاشتم توش و گرفتم خوابیدم.
__
داشتم چادرمو سرم میکردم که حامد صدام زد:
+آیناز بدو بیا دیگه از پرواز جامیمونیم هاااا.
تند تند کفشامو پوشیدم و سوار تاکسی شدیم. رسیدیم فرودگاه.
سوار هواپیما شدیم. دستمان در دست هم بود.
تمام راه رو درمورد آینده و زندگیمون صحبت کردیم.
وقتی رسیدیم یه تاکسی گرفتیم تا حرم امام رضا (ع).
رسیدیم حرم. از خوشحالی گریه م گرفته بود...
ادامه دارد..
نویسنده :وآنیا🪷
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛