دیروز نزدیکای ظهر به زیر زمین رفتم . زیر زمین پر بود از اسباب و وسيله های کهنه و رنگ و رو رفته! نمیدونم‌چرا نشده هیچ وقت این وسایل کهنه رو دور بریزم. شایدهنوز هم‌فکرمیکنم یه جایی به کار‌ میان، حتی با وجود اینکه میدونم هیچ وقت اون روزنمیرسه، اما باز هم اینجا انبارشون کردم! در آن شلوغی و کارتن های چیده شده بر سرهم‌،چشمم به یک صندلیِ قدیمیِ ابی اوفتاد" دست ازکارکشیدم. برایم‌عجیب‌بودکه‌هنوز اوراداشتم- لبخندبرلبانم جاری شد(: آن صندلی، بوی‌خاطرات‌کودکی‌ام‌را‌میداد ؛ بوی بازی ' بوی خنده' بوی دوستی' بوی آش‌خوش‌طعم مادرم' بوی سبزی‌های باران خورده' بوی باران ' ان صندلی مرا یاد اورکرد یاداور، لحظه‌های ناب دوران کودکی ام زمان هایی که زیر باران در حیاط مادربزرگ بالا و پایین میرفتیم و در چاله ها آب بازی میکردیم! با وجود اخطارهای پدرواخم‌های بزرگ ترها بازهم شاد بودیم و به کارخود ادامه میدادیم. حیاط از باران خیس میشد و سبزه های تازه کاشته شده ی پدربزرگ بوی خوشی را درآن خانه‌پر میکرد ! بعد ازاینکه‌حسابی‌بازی‌‌میکردیم با لباس های خیس شده به درون خانه‌میدویدیم وبرای رهایی‌ازسرما به دنبال یک جای گرم در تلاش بودیم" تعویض‌لباس هاهمان وانتظارمابرای خوردن‌لبو‌های‌داغ زمستانی مادر بزرگ همان..." طعم آن‌لبو ها با بدن‌های یخ کرده حالمان را جامی‌آورد ولذتی توصیف نشدنی را در وجودمان تزریق میکرد.‌.. آن روزا هاهیچ وقت نمی‌دانستیم،روزی خواهدرسیدکه برای آن لحظات حسرت بخوریم! روزی‌بیایدکه‌بادیدن یک صندلی زنگ زده ی آبی‌تمام‌خاطرات رادوباره لمس کنیم... و‌چه‌زود‌میگذرد‌ انچه‌در‌حال‌گذر‌هست...