#رمان ✨🩷
#دلدادگان
#پارت_32
-آره مگه چیه منم کمکت میدم. اینطوری هم میتونیم این خبر رو بهشون بدیم.
+اوممم باشه پس وایسا یه لیست خرید بنویسم بری بخری.
-چششششم
رسید رو بهش دادم.
بعد از ظهر بود. همه رو خریده بود و اومد خونه.
من برنج و خورشت رو آماده کردم. حامد هم کباب ها و سالاد رو درست کرد. خیلی بهش افتخار میکردم. واقعا عاشقش بودم.عاشق مرد زندگیم.
مامان و بابا از در اومدن داخل. محمد هم باهاشون بود. خاله و عمه و بچه هاشون هم اومده بودن. دایی و عمو هم همینطور. حتی خانواده حامد هم اومده بودن. خونه کلی شلوغ بود. بچه ها تو حیاط ویلا داشتن بازی می کردن. تو گوش حامد گفتم :
+حامدددد مگه نگفتی فقط مامان اینا میاننن؟؟ چه خبرهههه!
-چیه خب خواستم همه باخبر بشن.
+پس بگو چرا اینقدر زیاد خرید کرده بودییی.
-بعله.
حامد کلا آدم شوخ طبعی بود و از این خصلتش خوشم میومد.
داشتیم شام میخوردیم که حامد بلند مثل خبرنگار ها گفت :
+اهم. قابل توجه خانواده های عزیز. میخوام یه خبر خوب بهتون بدم، آیناز خانم باردارههههه
همه یهو غذا گیر کرد تو گلوشون و سرفه کردن.
خنده ریزی کردم.
بعد از اینکه به خودشون اومدن گفتن:
+بابا حامد شوخی نکن سر غذا.
و اون موقع بود که من باید پشتیبانی اش میکردم.
-اتفاقا راست میگه! بهم تبریک نمیگین؟؟
همه عین گروه سرود هماهنگ گفتن:
+به سلامتیییی مبارکههههه.
از اون شب به بعد دیگه بیشتر اوقات حامد مرخصی میگرفت و مواظب من بود.
+عه حامد من که بچه نیستم خودم مواظب خودمم تو چرا خودتو از کار میندازی.
-مگه من بهت قول نداده بودم که تو و بچه رو همیشه تو الویت بزارم؟
لبخندی زدم و بوسش کردم.
+قربونت برم من که اینقدر با غیرتی.
-عه خدانکنه.
از خستگی خوابمون برد.
ادامه دارد..
نویسنده :وآنیا🪷
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛