✨🩷 -آره مگه چیه منم کمکت میدم. اینطوری هم میتونیم این خبر رو بهشون بدیم. +اوممم باشه پس وایسا یه لیست خرید بنویسم بری بخری. -چششششم رسید رو بهش دادم. بعد از ظهر بود. همه رو خریده بود و اومد خونه. من برنج و خورشت رو آماده کردم. حامد هم کباب ها و سالاد رو درست کرد. خیلی بهش افتخار میکردم. واقعا عاشقش بودم.عاشق مرد زندگیم. مامان و بابا از در اومدن داخل. محمد هم باهاشون بود. خاله و عمه و بچه هاشون هم اومده بودن. دایی و عمو هم همینطور. حتی خانواده حامد هم اومده بودن. خونه کلی شلوغ بود. بچه ها تو حیاط ویلا داشتن بازی می کردن. تو گوش حامد گفتم : +حامدددد مگه نگفتی فقط مامان اینا میاننن؟؟ چه خبرهههه! -چیه خب خواستم همه باخبر بشن. +پس بگو چرا اینقدر زیاد خرید کرده بودییی. -بعله. حامد کلا آدم شوخ طبعی بود و از این خصلتش خوشم میومد. داشتیم شام می‌خوردیم که حامد بلند مثل خبرنگار ها گفت : +اهم. قابل توجه خانواده های عزیز. میخوام یه خبر خوب بهتون بدم، آیناز خانم باردارههههه همه یهو غذا گیر کرد تو گلوشون و سرفه کردن. خنده ریزی کردم. بعد از اینکه به خودشون اومدن گفتن: +بابا حامد شوخی نکن سر غذا. و اون موقع بود که من باید پشتیبانی اش میکردم. -اتفاقا راست میگه! بهم تبریک نمیگین؟؟ همه عین گروه سرود هماهنگ گفتن: +به سلامتیییی مبارکههههه. از اون شب به بعد دیگه بیشتر اوقات حامد مرخصی می‌گرفت و مواظب من بود. +عه حامد من که بچه نیستم خودم مواظب خودمم تو چرا خودتو از کار میندازی. -مگه من بهت قول نداده بودم که تو و بچه رو همیشه تو الویت بزارم؟ لبخندی زدم و بوسش کردم. +قربونت برم من که اینقدر با غیرتی. -عه خدانکنه. از خستگی خوابمون برد. ادامه‌ دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛