: « ببخشید مامان! من اصلاً نفهمیدم چه شد » ✍️ آزمایش‌های خدا با فرزندان، شاید سخت‌ترین آزمایش‌ها باشد! از وقتی که به خطا می‌افتند تا وقتی که بفهمند و برگردند، جان به لب پدر و مادر می‌آید و صدای درد از سلول به سلول قلبشان شنیده می‌شود! • اما وقتی می‌فهمند و می‌خواهند جبران کنند؛ انگار که هرگز به بیراهه نزده بودند، عزیز می‌شوند باز... شاید حتی عزیزتر از قبل. • از دردش پیچ می‌خوردم به خودم! یعنی نفهمید؟ یعنی نخواست؟ یعنی فهمید و باز رفت ؟ یعنی .... و هزار و یکی از این یعنی‌ها که درد از سر و رویش می‌بارید! ولی آنچه طلب وجود من بود (که هر مادر یا پدری آنرا می‌فهمد) فقط یک چیز بود : بیاید و بگوید که نفهمید و خطا کرد! که دیگر تکرار نمی‌کند! که این عشق را با هیچ چیز عوض نمی‌کند! و اگر فرزندی این عشق را بفروشد جایی؛ حتماً در تمام مراتب عشقها و ارتباطاتش خیانت خواهد کرد... و من نگران بعد از اینش نیز بودم! این درد در قلبم می‌دوید... تا هواپیمایش نشست تهران! آمد و گفت: «مامان نمیدانم چه شد، من نفهمیدم»... «راستش را بخواهی من اصلاً نفهمیدم چه شد» و ... • جمله‌هایش یکی پس از دیگری شبیه یک آتش‌نشان از حرارت قلبم می‌کاستند! تا آنکه به سینه چسباندمش و گویی می‌خواستم که در جانم حلش کنم، گفتم: «لا اله الا الله» .... شریک ندارد آن الهی که وقتی نفهمیدی و از آغوشش گریختی، آنقدر درد می‌کشد و چشم‌براه می‌ماند تا بفهمی که نفهمیدی! تا برگردی از همان راهی که رفته بودی... تا بگویی «نفهمیدم چه شد»... «راستش را بخواهی من اصلا نفهمیدم چه شد». • آنوقت است که سرت را به سینه می‌چسباند و تو را چنان در خویش حل میکند که گویی اینهمه خطا را تو نکرده بودی، و این همه درد را تو به جانش نینداخته بودی! لا اله الا الله .... شریک ندارد خدایی که بی‌بهانه می‌بخشدت و حتی به رویت نیز نمی‌آورد! ✅شب‌های جمعه هواپیماهای توبه می‌نشینند زمین و ما را تا حل شدن در آغوش او بالا می‌برند! شرط سوار شدنش همین یک جمله است: «ببخشید خدا، من اصلاً نفهمیدم چه شد که رفتم... من عشق فروش نیستم! » 🌐 به بپیوندید... 👇 ☫ @ziaossalehin