➕داستان کرامت حضرت معصومه "علیهاالسلام"|قسمت هشتم
🌸یه خونه کوچیک کلنگی بهم ارث رسیده بود. هرچی پول داشتم جمع کردم و دار و ندارمو فروختم تا بتونم اون خونه رو بسازم که از مستاجری در بیام.
شب شیفت خدمتم تو حرم بود. ماشین گچ از راه رسید و خالی کرد.
به پسرم سپردم مراقب باشه و تا صبح بالاسر مصالح باشه.
🌺رفتم حرم و توی کفشداری مشغول خدمت بودم که بارون شدیدی گرفت.
نگران بودم که گچ ها زیر بارون خراب بشن. اون موقع هم تلفن نداشتیم که زنگ بزنم و پسرمو آگاه کنم.
همکارم که می دونست دیگه پولی برام نمونده گفت من هستم تو برو یه سری به خونه بزن و برگرد.
🌼از اونجایی که حرم خیلی شلوغ بود دلم نیومد برم. گفتم توکل بر خدا ان شاءالله که چیزی نمیشه.
شیفت خدمتم تموم شد.
🌸با عجله ونگرانی رفتم سمت ساختمون. دیدم که روی گچ ها فقط یه کمی نم داره.
از پسرم پرسیدم که موقع بارون چطور شد؟
گفت این طرف خیلی بارون نیومد و فقط در حد چند قطره بارید.
🌺اون جا بود که دیگه ایمان پیدا کردم حضرت معصومه خادماشو فراموش نمی کنه.
#حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها
🌺🌺🌺🌺
🕌
@ziarat_et