خاطرهای از 🌱🥀شهید"محمد اسلامی نسب"؛بر بال ملائک...
🌱🥀ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭی که محمداسلامی نسب را ديدم, از چهرهاش پيدا بود كه حرفهاي زيادي دارد.
■ بعد از نماز در گوشهاي نشستم و او شروع به صحبت كرد:
«حاج حميد! به زودي عملياتي در پيش داريم. می دانم كه ديگر بر نمی گردم.
🔸گفتم: «محمد جان! خاك خونين جبهه و بچههای بسيج به تو عادت كردهاند. انشاء الله به سلامت بر ميگردي.»
■ اين جمله را در حالي گفتم كه خود نيز می دانستم اين كبوتر هم پريدنی است.
🔹ادامه داد: «حاج آقا من هيچ وقت دلم نمی خواست خانهای داشته باشم، اما به خاطر خانواده، مجبور شدم ساختمانی بسازم. حال شما دعا كن تا من وارد اين خانه نشوم.»
▪️از اين حرف دلم گرفت اما هيچ نگفتم چند روز بعد استاد كار منزل «محمد» نزد من آمد و گفت: « به آقاي اسلامی نسب بگوئيد ساختمانشان آماده است.
▫️هنوز بنا، پيچ كوچه را طی نكرده بود كه زنگ منزل دوباره به صدا در آمد و پيكی سفر جاودانه محمد را خبر داد. آن روز دعایی را كه درخواست نكرده بودم، مستجاب می ديدم و محمد را بر بال ملائك ..
🌱🥀
سردارﺷﻬﻴﺪﻣﺤﻤﺪاﺳﻼﻣﻲ_ﻧﺴﺐ
عملیات_کربلای_چهار
#همراه_شهدا
✅ باماهمراه شوید👇
🌹📡
@nekavang 📡
🕌
@ziaratashoraneka
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈