داستان پیامبر مهربان و کودکان مدینه من موذن پیامبر هستم. اسمم بِلال است. روزی در مسجد منتظر رسول خداصلی‌الله علیه‌وآله نشسته بودیم تا نماز جماعت بخوانیم. پیامبر کمی دیر کردند، نگران شدم و از مسجد بیرون اومدم تا به دنبال پیامبر خدا بگردم، یک‌دفعه چشمم به جمعی از بچه‌ها افتاد که دور پیامبر جمع شده بودند و هر کدام می‌گفتند:«ای رسول الله میشه شُتر من بشی؟!» دلشون می‌خواست با پیامبر بازی بکنند و سوارشون بشند! خواستم برم پیامبر رو از دست بچه‌ها آزاد کنم؛ اما حضرت به من فرمودند: «دیر شدن وقت نماز برای من بهتر از غمگین شدن این بچه‌هاست! به خانه‌ی ما برو و هر چیز خوبی مثل گردو و خرما و... پیدا کردی بیار، تا خودم را از این کودکان بخرم.» من هم رفتم و هشت تا گردو‌ پیدا کردم و برای پیامبر آوردم. پیامبر به بچه ها فرمودند: «آیا شما شتر خود را به این گردوها می‌فروشید؟» بچه ها به این خرید و فروش راضی شدند، گردوها را گرفتند و ایشان را رها کردند! پیامبر صلی الله علیه وآله توانستند به راه خودشان به طرف مسجد ادامه بدهند. وقتی این همه محبت را دیدم، تحت تاثیر قرار گرفتم و به پای مبارک آن حضرت افتادم، تواضع کردم و گفتم:«خداوند بهتر می‌داند که مقام پیامبری را در وجود چه کسی قرار دهد!» منبع: عوفی، سدید الدین محمد ؛ جوامع الحکایات و لوامع الروایات، تهران، نشر ابن سینا 1340ه.ش چاپ اول؛ باب دوم از قسم دوم، ص30. - نفایس الاخبار ص 286 الله علیه @zireSayeKhadije